دلانه های بارانی
دلانه های بارانی

دلانه های بارانی

چقدر....

چقدر بدم میاد از آدمایی که ادعای خیر بودن و فداکاریشون میاد اما وقتی پای راحتی و منافع خودشون میشه - حاضرن بقیه رو له کنند و از روی اونا رد بشن و برسن به چیزی که میخواین! 

- چقدر بدم میاد که یکی ادعای داناییش بشه و اندازه ی یه نخود هم درک و شعور و انصاف نداشته باشه. 

- خیلی بدم میاد از آدمای این روزگار- که اینقدر مزخرفند.  

:(

روز اول آزمون قرار بود که امروز بعد جلسه , مدیرخانم یادی از همکار و دوست فقیدمون بکنند. که دیدم نه بابا! هیچ خبری نشد. و من که واقعاً دلمو خوش کرده بودم که هنوز "یادها و خاطره ها" برای دوستانی که در کنارمان نیستند؛ زنده است. اما ازین خبرا نیست و وقتی که هستی و جلوی چشمشونی تا وقتی کارشون بهت گیر نباشه نمی بیننت! چه توقعیه که به یاد کسی باشند که 9 ماه از رفتنش گذشته؟ کسی که وقتی بود هم نادیده گرفته می شد و با آنکه از وضعیت سلامتش و رنجهای بیماریش آگاه بودند؛ باز هم برایشان فرقی نداشت!موقعیتش!  

هی روزگار. فکر کنم بازم قاطی کردما! آره واسه اینه که نمیخوام کسی بدونه که من یه مدت مشکل داشتم اساسی و شایدهم این مسئله تا پایان عمر با من بماند. اما سعی میکنم که به کسی نگوییم الا دوستی که الان می داند و شریکی که اگر روزی داشته باشم! والا آدمایی که این چند وقته شناختم به جز اینکه دردی بر دردت بیفزایند- باری از دوشت برنخواهند داشت. 

هی روزگااااااااااااار. 

خدایا! خدای مهربان! آنی و کمتر از آنی مرا به غیر خودت محتاج مکن. {آمین}  

 

راستی! همکار جان! یادت برای من زنده است و امیدوارم که قرین رحمت باشی و آمرزیده.

نمی دانم...

نمیدانم چرا چشمانم گاهی بی اختیار خیس می شوند

می گویند حساسیت فصلی است

آری من به فصل فصل این دنیای بی تو حساسم .

ضد حال اول هفته

سلام. 

 

امروز بعد چند روز تعطیلی! رفتیم سر کار و کمی دیر رسیدم(در حدی که برگه های امتحانی دست بچه ها بود) و به محض ورود با خانم مدیر   مواجه شدم. منم که حدس میزدم که این قیافه مال منه! به خودم نگرفتم و رفتم وسایلمو آوردمو و شروع به حضور و غیاب بچه ها و کارام کردم بعدش یهو مدیرخانم اومد جلوی میزم و :  لطفاً کمی زودتر به جلسه بیائید. منم  و قضیه تمام شد. (البته با خودم گفتم : معاونم - معاونای قدیم!!) بعدش گفتم: بی خیال! روزایی که بقیه نیستن و من سر وقت اینجام و کارام همه رله هست چی؟ 

خلاصه کمی که گذشت و مدیر خانم اومد و نشست کنارم. منم چون نمیخواستم اعصابم خورد باشه و تا آخر هفته اخم و تخم تحمل کنم؛ گفتم : امتحان چطور بود؟{آخه مدیر خانم ما دانشجو هستن! فکر کن آدم مدرکش از مدیرش بالاتر باشه!آخر زورداریه ها!} که گل از گلش شکفت و راضی بود. 

بعدش شروع به تعریف کرد که یکی از مراقبا نیومده و جایگزین نفرستاده - صندلیهای حوضه نامرتب بوده - همه چی قاطی بوده و خلاصه که بهش یه ضد حال اساسی خورده بود! و  

به این ترتیب زندگی شیرین شد!

سلام

سلام. 

اول نگاشت: 

 

می خوام اینجا از خودم بنویسم و از آرزوهام. 

از گفتگوهای یواشکی دلم که فقط خدا می دونه و خودم و اینجا! 

ممنونم از حضور دوستانی که به من سر می زنن.