ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
خدایا شکرت.
امروز میدونی چی شد؟ یه اتفاق خیلی جالب! دیروز که داشتم قرار رفتن به نمایشگاه رو لغو میکرم.
آهان اصلاً بذارید از اولش بگم:
هفته گذشته من و یه عده ای از همکارای پایگاه تابستانی رفتیم نمایشگاه قرآن - جاتون خالی.وقتش کم بود اما خوب بود. قرار شد اگه بشه یه بار دیگه بریم که دیروز همکار جان زنگید که دوشنبه عصر می ریم اگه میای به مسئولش بزنگ! منم میخواستم برم اما دیدم که صبحش ضمن خدمت برامون گذاشتن و بعدشم که حسش نیست به مسئول مربوطه زنگیدم و به بهانه دعوت به افطاری لغو کردم رفتنم رو! منتها هنوز خبر نداشتم که واقعاً افطاری دعوتیم. و هی وجدان درد گرفته بودم که چرا من همچین بهانه ای آوردم!!
امروز که مادرجان گفت : فردا افطاری دعوتیم!
من واقعاً این شکلی شدم نه به خاطر دعوت بودن به افطاری. به خاطر اینکه خدا یه جورایی کمک کرد که حرفم دروغ نباشه!
قراره دور جدید کلاسهای ضمن خدمت شروع بشه و فردا جلسه ی اوله.
منم با مدیر مدرسه صحبت کردم که سیستمم رو بیارم خونه و یه جورایی دورکاری کنم! که نه از کارم بمونم و نه از کلاسم.
خدایا! ممنونتم خیلی زیاد.
صدا بزن مرا ....
مهم نیست به چه نامی ...
فقط "میم" مالکیت را آخرش بگذار ...
می خواهم باور کنم ... مـــالــِ تـــو هستـــم...