دلانه های بارانی
دلانه های بارانی

دلانه های بارانی

این روزها

 

 

بوی سیب و حرم حبیب و حسین غریب و کرببلا 

...

همیشه نمی شود.....

زد به بی خیالی و گفت:

تنهـــــــــــا امده ام ٬ تنهـــــــا می روم...

یک وقت هایی....

شاید حتی برای ساعتی یا دقیقه ای...

کم می اوری....

دل وامانده ات....

یک نفر را می خواهد

!!!

نزدیک تر از قلب منی با من مهجور 


دوری ز من است و ز تو ما را گله ای نیست 


 و نــحـــن اقــــرب الـــیـــه مــــن حــبـــل الــوریـــد 

 


 

 پ.ن:

  خُــدایــآ بُــت بــود...
بُـــت شِـــکَــن فــرســتــادی. . . .
مــن پُــر از بــُغــضــم. . . .
بــُغــض شِکــَن هــم داری؟؟
 

 

پ.ن ۲ : 

آخه ببین چی پیدا کردم: 

عـآشق هَمـ شدی
مثل زُلیخا سِمج باش...
آنقدر رسوا بـآزی در بیاوَر
تـآ " خــُدا " خودَش پـآ در میانی کـُند ..

امروز...

اون روز (هفته ی گذشته ) زنگ هنر بچه ها با هم ساعت درست کردن - هم کاردستی و هم برای یادگیری ساعت درس ریاضی! منم اونا رو چسبوندم توی بردی که داخل کلاس بود و وضعیتشم مشخص بود که مال ماست (برای شیفت ماست). 

خلاصه روز بعدش اومدیم و  دیدیم که ساعتها همه منتقل به یه طرف شده بودن و دو تا برگه پیام اخلاقی هم به سمت دیگه زده شده بود!!!  

من واقعاْ نمی دونستم چی بگم باید!  

اصلاْ چکار کنم! 

 

بچه هام هم بدتر از من بودند و هر کدومشون یه چیزی می گفتن و حسابی شاکی بودند.!! 

به هر نحوی بود دلداریشون دادم و ساکتشون کردم و قرار شد با معلم اون شیفت صحبت کنم . (خودمانیم خودمم هم دست کمی از پسرام نداشتم      ) - من هر وقت میگم پسرام! مسئول انجمن اولیا و مربیان مدرسه بهم میگه : وای چه خبر! ۲۴ تا پسر؟؟؟ منم      

خلاصه امروز که رفتم کلاس و برای بچه ها قانونهای کلاس رو نوشته بودم و به دیوار نصب می کردم پسرام برگشتن میگن: اجازه ! شما با زحمت این قانونها رو نوشتین اگه بچسبونین بازم دخترا میان و میکنن! 

من:  نه گلای من! این کار رو نمی کنن. 

یکیشون برگشته میگه : خانم اگه بازم به کاغذهای شما دست بزنن دیگه ما نمی ذاریم بیان این کلاس و جلو در کلاس منتظرشون میشیم و حسابی باهاشون دعوا میکنیم! 

من واقعاً هم خندم گرفته بود و هم از اینکه اینقدر بچه ها حس مالکیت به کلاس و کارهای معلمشون داشتن خوشحال بودم. 

به این فکر می کردم که این پسرا همونایی هستن که دقیقاً یک ماه قبل که تازه به کلاسم اومده بودند همه اخمو و عصبانی و ناراحت بودن و کلی شاکی و خواهان برگشتن به کلاسهای خودشون . و امروز خوشحال بودم که تونستم اینقدر جذبشون کنم که بخوان ازم دفاع کنن (حتی اگه کارشون اشتباه باشه! - هرچند اون بچه های شیفت دیگه هم حقشون همونه!!!) 


 

پ.ن : 

امروز برای یه لحظه دلم برای دوستی بی غل و غش و پر از صداقت بچه های کلاسم تنگ شد. 

یکی از بچه ها برای مراجعه به چشم پزشک چهارشنبه نیامده بود و امروز ناظم اون رو جلوی دفتر نگه داشته بود و  دوتا از دوستاش کنار سالن ایستاده بودند و هم بهش دلداری میدادن و هم نگران از برخورد ناظم با اون بودند و این حس رو میشد از چشماشون خوند. و وقتی که ناظم با یه تذکر روانه ی کلاسش کرد اونا کلی خوشحال بودند که دوستشون توی دردسر بدی نیفتاد! 

برای لحظه ای دلم از اون دوستهای ناب و ناز و صاف و زلال خواست. 

!؟!

فرقی نمی کند!

بگویم و بدانی!

یا.....

نگویم وندانی!

فاصله دورت نمی کند وقتی در خوب ترین جای اندیشه ام جای داری!!!!!!!

و خدائی که در این نزدیکی است.

 

 

 

و خدائی که در این نزدیکی است. 

 

خدایا! نزدیکی اما نزدیکتر بیا 

 

می خواهم در آغوشم بگیری مثل همیشه 

 

مواظبم باش 

 

بیشتر از همیشه 

 

مواظب خودم و احساسم و قلبم 

  


 

پ.ن: 

خدایا شکرت به خاطر همونی که خودت می دونی.  

صدهزار بار شکرت.