دلانه های بارانی
دلانه های بارانی

دلانه های بارانی

. . .گاهی بدون بغض و گریه و بدون داد و هوار ،  

 

باید قبول کنی فراموش شدنت را !  

 

 


پ.ن: 

خب دیگه. 

گاهی این حس به آدم دست می ده که فراموش شده!

زن که باشی...

زن که باشی ...
عاقبت یک جایی ،یک وقتی...
به قول شازده کوچولو...
دلت اهلی یک نفر می شود ...
و دلت ،برای نوازش هایش تنگ میشود ...
حتی برای نوازش نکردنش ...
تو میمانی و دلتنگی ها...
تو می مانی و قلبی که لحظه های دیدار تند تر می تپد..
سراسیمه می شوی ،بی دست و پا می شوی...
دلتنگ می شوی ،دلواپس می شوی...
دلبسته می شوی ؛و می فهمی...
نمی شود "زن" بود...
و عاشق نبود...

کاش...

کاش هفت ساله بودم  

 



روی نیمکت چوبی می نشستم

 

مداد سوسماری در دست

 

باصدای تو دیکته می نوشتم 

 

تو
می گفتی بنویس دلتنگی


 

من آن را اشتباه می نگاشتم

 

اخمی بر چهره می نشاندی و من

  

به جبران

 

دلتنگی
را هزار بار می نوشتم!


پ.ن: 

چرا بعضی اوقات آدم با دیدن یه خواب یه عالمه انرژی می گیره و شادمان میشه؟

 

ای گل

 

تو را ای گل کماکان دوست دارم  

به قدر ابر و باران دوست دارم  

کجا باشی کجا باشم مهم نیست 

 تو را تا زنده هستم دوست دارم .

 

 

 

 

امیدوارم که : 

امسال سالی توأم با موفقیت و سلامت و شادی باشه برای همه