دلانه های بارانی
دلانه های بارانی

دلانه های بارانی

بوستان ؟

اون روز سر کلاس یه حکایت از گلستان سعدی رو داشتیم می خوندیم.برای بچه ها داشتم توضیح می دادم که آقای سعدی دو تا کتاب معروف دارن :یکی گلستان - اون یکی بوستان. 

یکی از بچه ها بلند شده میگه : خانم من می دونم . من می دونم. 

- آفرین بگو ببینم چی می دونی. 

بچه: بوستان سعدی نزدیک خونه ی ماست! 

من :  

بچه :  

من : عزیزم . اونجایی که شما میگی پارکه (اسمش هست بوستان سعدی) این بوستان که من میگم کتابه داخلش هم شعر نوشته شده 

بچه: یعنی نمیشه توش بازی کرد؟ 

من: عزیزم باید بخونیمش ازش چیزای تازه یاد بگیریم. 

من :  

بچه :  

باقی کلاس هم در حال عنوان اینکه : پس اون بوستان که ما میشناسم نیستش؟

حسین (ع)

«اى حسین (ع)» ...‏

تو کلاس فشرده تاریخى .‏کربلاى تو، مصاف نیست‏ 


منظومه بزرگ هستى است ، ‏ 


طواف است.‏ 


پایان سخن ‏ 


...... 


تو انتهاى ندارى ...    

 


 

پ.ن : داشتم به داستان کتاب هدیه ها فکر می کردم و قدردانی اهل کوفه ... 

امام حسین (ع) برای باران باریدن و سیرابی کوفیان دعا کرد اما سالها بعد کوفیان آب از او دریغ کردند   

دریغ از قدرشناسی . . . . 

دریغ از وفاداری . . . . 

دریغ از مردانگی . . . . 

 

پ.ن 2 : التماس دعا

عباس(ع) نماد جوانمردی و احساس

گرفته در بغل چون جان شیرین، مشک و می‌تازد  


به زیر بارش تیری که از اندازه بیرون است

به سقا گفت مولا با دلی خونین‌تر از فریاد  


نمی‌دانی برادر بعد تو احوال من چون است

شکسته از غمت جام من ای قدقامت مستی  


دلم ای جوهر هستی چو چشمت فرق در خون است

و سقا گفت از شرم است نه از جویبار و خون  


اگر روی من ای خورشید عالم‌تاب گلگون است

حسین آرام می‌بوسد نگاه بی‌فروغی را  


که زهرا تا قیامت از وفاداریش ممنون است  


پ.ن :  

یادش بخیر  

کربلا  

میدان مشک  

حرم آقا  

بین الحرمین ....  

ماندگاری

کاغذسفید راهرچه قدرهم که تمیزوزیبا باشد   

کسی قاب نمیگیرد.  

برای ماندگاری درذهن باید حرفی برای گفتن داشت .

دوست...

 

 آدم ها همه چیز را همین طور

حاضر و آماده از مغازه ها می خرند ،
اما چون مغازه ای نیست
که دوست معامله کند ،
آدم ها مانده اند بی دوست .

گفت :
" تو اگر دوست می خواهی ، مرا اهلی کن "
پرسید : اهلی کردن یعنی چه ؟

گفت : یعنی ایجاد علاقه کردن
و این چیزی ست که این روزها پاک فراموش شده .

پرسید : راهش چیست؟
گفت : باید صبور باشی ...
خیلی صبور .



آنتوان دوسنت اگزوپری