دلانه های بارانی
دلانه های بارانی

دلانه های بارانی

یلدا

 

ای پادشه خوبان ...   

 

(فال حافظ)

 


 

شب یلدا قدم آرام بردار
کمی هم احترام ما نگهه دار
تو میبینی ربابم غصه دار است
بنی هاشم هنوزم داغدار است
صدای العطش در گوش مانده
بدن ها بی کفن هرگوشه مانده
شب یلدا تو هم چله نشین باش
سیه پوش غم سالار دین باش 

 

*-*-*-* 

تنها یک دقیقه ناقابل مى تواند از یک شب عادى، شب یلدا بسازد؛ 

ولى با هم بودن است که آن را نیک نام کرده و در تاریخ ماندگار شده است

یلدا مبارک 

-+-+-+-+-+-+-+-

گاهی بعضی حس ها ....

 

گاهی فکر می کنم که  مثلاً آدما چی میشه که از موقعیتهاشون نمی تونن خوب استفاده کنن. 

گاهی فکر می کنم که موقعیتی در اختیارم بوده و من به جای استفاده ی احسن ازش - یه استفاده ی سطحی کوتاه ناقص کردم. 

گاهی شدید حس یه آدم مغبون فرصت از دست داده ی تنهای سرگردون و وقت تلف کن بهم دست می ده. 

گاهی فکر می کنم لیاقت بعضی موقعیتها باید وجود داشته باشه و آدم اونها رو از دست نده. 

گاهی فکر می کنم که لیاقت موقعیتهایی رو آدم باید توی خودش ایجاد کنه. 

گاهی فکر می کنم که خدا چقدر ممکنه تعجب کنه از عکس العملمون در برابر موقعیتهایی که در اختیار بنده هاش می ذاره.  

الان بدجور ذهنم درگیره که دارم چکار می کنم. 

داره اتفاقایی رقم می خوره و من در حال سبک - سنگین کردن خودم و موقعیتم و رفتارم هستم. 

دارم فکر می کنم که چطور میشه خوب بود.بهتر بود بی هیچ چشمداشتی! اصلا میشه که آدم مثل این جمله بشه : " آفتاب باش تا به هرکس که نخواهی نتابی, نتوانی "  

دارم به خودم میگم : بانو حواست هست؟ داری وارد یه برحه ی جدید میشی.باید خودتو آماده کنی.باید آماده باشی و لایق!تا بعدا! حس غبن نکنی.حس نکنی موقعیت و فرصتی که داشتی رو به درستی استفاده نکردی! که حس نکنی  : وای خدای من ! چرا من توی اون لحظه ی خاص - توی اون لحظه ی قشنگ و ناب که باید می خواستم چیز بهتر رو , بین شمع و خورشید مثلاً یه جرقه ی کوتاه رو انتخاب کردم. 

 

وای! اصلاً نمی دونم دارم چی میگم.هنوز توی بهتم و فقط دارم فکر می کنم. 

آیا مسافر این راه خواهم شد؟ 

.....

خلاصه : گاهی بعضی حس ها بدجور میندازنت توی افکار متفاوت!چیزی شبیه به شمردن جوجه های آخر پائیز 

 

پدر - پسر - مادر

دیشب ایمیلی داشتم که من رو یاد این خاطره انداخت:  

زنگ نقاشی یکی از پسرام نقاشیش رو آورده و داستانشو برام تعریف می کنه (من همیشه شنونده ی داستان نقاشی های بچه هام) 

میگه : خانم! اینجا پارکه.پدر و پسر دارن تفریح می کنند.(زیر هر آدمک هم نوشته بود پدر - پسر) 

میگم: خب . مادر خانواده کجاست؟ 

میگه: مادر خونه است داره غذا درست می کنه!! 

من:  چرا نیاوردنش پارک؟ 

میگه: خب دیگه  مونده خونه - پس کی غذا درست کنه!

میگم: عجب پدر و پسر نامردی!مادر رو تنها گذاشتن خونه و خودشون اومدن گشت و گزار 

بچهه :  

 


 

خلاصه اینجوریاست!

کی می خواد چیکاره بشه؟

چهارشنبه بحث اینکه کی می خواد چیکاره بشه بود. 

فکر کنین از یه کلاس 31 نفره  

1معلم 

1 پروفسور 

1 ماشین فروش 

1 املاکی  

1فوتبالیست 

1آتش نشان 

1فوتبالیست دکتر!

1 پلیس طلافروش

1 مهندس برق 

1 دکتر داروساز  

1 پنجره ساز

1بازیگر 

1 فیلم نامه نویس 

1 فضانورد  

1 دکتر متخصص

ا دامپزشک

8پلیس  

3دکتر 

2دندانپزشک   

2خلبان 

حالا شما فکر کن بچه ای که می خواست دامپزشک بشه اسم شغلش رو نمی دونست میگه : دکتر گاو - گوساله ها! 

من :  

بچه ی کلاس :  

 

باقی بچه ها :  

 

خلاصه همچین کلاس فرهیخته ای دارم من

دلنوشت

خوابهایی که تعبیرشان بسی شگفت است و عجیب و جالب!  

اولویتی که در تکمیل ظرفیت اعلام شد.  

راهی که نمی دانم رفتنی اش خواهم بود یا نه.  

و گفتگویی با او که مرا می خواند و من نمی دانم لیاقتش را دارم یا نه.  

 

دیشب بدجور دلم گرفته بود.با شنیدن خبر دعوتت!هم غافلگیر شدم و هم خوشحال و هم سر در تفکر.  

 

می دانم آن موقع هم در کنار سپاس و شکر باز هم گله و شکایت داشتم از وضعیتم ! وای که من چقدر کم شکیبم!

 

خلاصه که نمی دانم می شود یا نه!  

اما  

خدایا! به خاطر همه چیز ممنونم. می دانم بیشتر اوقات مثل دختر بچه ی بازیگوشی هستم  

 

که به فکر بازیهای کودکانه ی خود است بدون توجه به اندرزهای پدرانه و مهربانانه ات  

 

و تو چقدر صبور و مهربانی در برابر تمام ناسپاسیهایم! 

کاش قدر بدانم و خوب باشم  آنگونه که تو می خواهی....