دلانه های بارانی
دلانه های بارانی

دلانه های بارانی

سالنما!

 خب تا ساعاتی بعد سال 92 هم جز خاطراتمون میشه. 

سال 92 برای من خوب و عالی بود یعنی یادمانهای عالیش به بقیه ی ساعات بدش می ارزید . 

اتفاقای خوب مثل : ازدواج داداشیم - پیدا کردن دوستای خوب که ساعتها باهاشون وقت گذروندم - سفر رویایم به خانه ی خدا و . . .  

 

امیدوارم که سال 93 هم برای همه پر از برکت و سلامت و موفقیت باشهومملو از قشنگیهای ماندگار بهاری و همه شاد و سلامت باشند.  

 

 

شروع سال 93 یه روز خوبِ - جمعه که یه جورایی عیده و امسال عید در عیده! 

همه روزاتون بهاری و سبز و پر از قشنگی. 

عیدتون پیشاپیش مبارک.

 

 

اولین لحظات بهار از نم نم آرزوهای زیبایتان سبز باد. 

 

چهارشنبه سوری

آقا ما هم آتیش بازی کردیم و اینا. 

فعلا وقت نیست که عکس و توضیح بدم. 

بعداً سر فرصت میام تعریف می کنم. 

دی:

بانوی خیاط - معلم !!!!

 مادرجان بخاطر علاقه شون خیاطی می کنند.هم خودشون سرگرمند و هم اینکه کار خلق خدا راه میفته. 

بعد مسافرت و الانم نزدیک عید - مامانی ما سرشون شلوغ میشه و اون روز دیدم توی فکر هستن که چکار کنم ؟ همه چی با هم قاطی شده و مردم کارهاشونو می خوان برای عید و ممکنه نرسم و اینا. 

من هم در نقش یک دختر نمونه ی تک دونه!! اعلام آمادگی کردم که بهشون کمک کنم و مادرجان بسی خوشحال شدند.و گفتم :چرخ منو بیاری حله دیگه - الان که مدرسه هم داریم مرور می کنیم و زیاد کار ندارم برای طرح درس و اینا. 

یه چند دقیقه بعد توافقاتمون دیدم که مامان خانم (همراه با خنده ی ملیح) : دارم فکر می کنم که تو بیای کمک من ؛ بعدش کی فرصت داری بری سراغ کامی و گوشیجانت!!! 

-  یعنی من زیاد با این وسائل مدرن سروکار دارم؟ 

نه خیلی!فقط نزدیکه آب و غذاتم بشه نتی !!!!!

 

 

این همه نمایی از بانوی در حال دوختن دکمه (گفته باشم کلاً رو متکایی رو خودم دوختم اما در این مرحله یادم افتاد مستندسازی کنم) هر کاری هم کردم این عکسه چرخشش درست نشد 

 

پ.ن : عکسه به کمک لطف جناب مهندس اصلاح شد. 

بازم ممنون.

زنگ ورزش

دیروز طبق معمول یک شنبه ها ورزش داشتیم. 

رفتیم حیاط و بچه ها تشکیل دو تا تیم دادند و چند نفری هم خواستند بازی دیگه ای بکنند. 

خلاصه کمی گذشت دیدم دو تا از پسرا رفتن یه گوشه روی نیمکت های محوطه نشستن.رفتم سراغشون و میگم: پاشین بیاین توی زمین - چرا مثل پیرمردها اینجا نشستین. 

دیدم هر دو به هم نگاه می کنند و می خندند! 

- چی شد؟ 

یکیشون دستشو برده پشت لبشو دست میکشه و میگه: چطور ممکنه ما پیرمرد باشیم؟ ما که سبیل نداریم! 

- مگه هر پیرمردی سبیل داره؟ پیرمرد بی سبیل نمیشه؟ 

- (با تفکر زیاد) فکر نکنم!! پیرمرد باید سبیل داشته باشه!! 

خلاصه اومدن توی زمین و مشغول بازی شدن اما هنوز معتقدن که پیرمرد باید سبیل داشته باشه!!!!!! 

 

 -------  -------  --------

توی زمین بچه ها سرگرم بازی بودن که یهو یکیشون خطا کرد و نزدیک بود کارشون به دعوا بکشه - یکی از بچه های طرف دعوا برگشته میگه : برو  بچه!!! 

من:  مگه خودت چقدر بزرگی؟ 

- خب اجازه این کاری که داره می کنه - کار بچه است!!!! 

و همچین با ژست آدم بزرگیی رفت دنبال بازیش!!!!که با خودم گفتم : نکنه منم هنوز بچه ام!! 

 

ارسطو !!!

داشتم درس می دادم که دیدم تصویر کتاب چندتا پرستو هم داره - میگم بچه ها این پرنده ها می دونین اسمشون چیه؟ 

- گنجشک 

- نه 

- کبوتر 

- نه 

خب - این پرنده توی فصل بهار از کوچ زمستانی بر میگرده یعنی موقعی که هوا سرد میشه میره جاهای گرمتر و دوباره توی بهار برمیگرده - اسمشم پرستو هستش. 

یکی از بچه ها: اِ خانم - مگه فیلم نقیه؟ارسطو ؟؟؟؟ 

من -  علی! ارسطو نه پرستو توی شعر صفحه ی قبل در موردش براتون گفتم. 

علی -  فکر کردم میگین ارسطو  

من - خیر أقا پرستو    

 

همچین بچه هایی دارم که زودی یه چیزی رو به یه چیز دیگه ربط میدن در بیربط ترین حالت ممکن. 

 

انواع ترقه!

داشتم فکر می کردم که چرا دارم توی روزمرگیها غرق میشم. 

با خودم تصمیم گرفتم دوباره بشم همون بانوی دقیق و در عین حال مهربون. 

خلاصه داشتم درس «نوروز» رو تدریس می کردم و شروع کردیم از فصلها گفتن و رسیدیم به بهار و اینکه عید نوروز و قبل عید نوروز چه کارهایی انجام میدیم. 

بیشترین اقبال با چهارشنبه سوری بود!!!بماند که بچه های کمی به خانه تکانی و جشن نیکوکاری هم اشاره کردند. 

رسیدیم به بحث شیرین چهارشنبه سوری و اینجا بود که شور و سرزندگی رو توی چشم تک تک جوجه هام (پسرام) دیدم وقتی داشتن از شیرین کاریهای خودشون یا باباشون موقع چهارشنبه سوری تعریف می کردن. 

از برنامه هاشون گفتن و چقدر هم من اسم انواع ترقه جات (چیزی شبیه به ترشیجات!!!) یاد گرفتم. 

مثل : 

هفت ترقه - کپسولی - سیگارت - نارنجک! چسبی - آبشاری - فشفشه - ترقه سوتی!- خمیری - منوری - کاربیت - تازه یکی از بچه هام برگشته میگه : خانم- بابای من کلر میریزه توی شیشه بعدش درشو می بنده و کبریت میندازه توش و پرتابش می کنه! آخ که چه صدایی داره 

 

یعنی شما فکر کنین که من چقدر دانش‌آموز شیطونک دارم که کلی هم خوشحالند با این ترقه ها و کلی هم برام از خطرات بعضی ترقه ها گفتن و وقتی بهشون تذکر میدم که باید مراقب سلامتیتون باشین بازم برام مثال می زنن که فلانی و فلانی چه اتفاقی براشون افتاده!!! 

تازه یکیشون که میگفت : خانم ترقه هامو می خوام توی آسانسور مجتمعمون بترکونم!! 

یعنی من چقدر تعجب کردم ازش!خدا می دونه!! تازه این بچه جز بچه های خیلی منظممه که اصلا بهش نمیامد سراغ ترقه بره چه برسه که همچین فکری هم داشته باشه!کلی باهاش صحبت کردم باشد که هدایت شده باشه!! 

 

خلاصه که داستانهای شنیدنی کلاس من دوباره شروع شده!