دلانه های بارانی
دلانه های بارانی

دلانه های بارانی

جالبناک

من خسته‌ام، تو خسته‌ای آیا شبیه من؟ 


یک شاعر شکسته‌ی تنها شبیه من 


حتی خودم شنیده‌ام از این کلاغ‌ها 


در شهر یک نفر شده پیدا شبیه من 


امروز دل نبند به مردم که می‌شود 


این‌گونه روزگار تو ـ فردا ـ شبیه من 


ای هم‌قفس بخوان که زِ سوز تو روشن است 


خواهی گذشت روزی از این‌جا شبیه من 


از لحن شعرهای تو معلوم می‌شود 


مانند مردم است دلت یا شبیه من 


من زنده‌ام به شایعه‌ها اعتنا نکن 


در شهر کشته‌اند کسی را شبیه من 

 

مرحومه نجمه زارع

.....

چه در دل من

چه در سر تو

من ازتو رسیدم به باور تو

تو بودی و من

به گریه نشستم برابر تو

بخاطر تو

به گریه نشستم بگو چه کنم

با تو....شوری در جان

بی تو....جانی ویران

از این ....زخم پنهان

می میرم

نا مت ....در من باران

یادت ....در دل توفان

با تو .....امشب پایان

می گیرم

نه بی تو سکوت

نه بی تو سخن

به یاد تو بودم به یاد تو من

ببین غم تو

رسیده به جان و دویده به تن

ببین غم تو

رسیده به جانم

بگو چه کنم

عبدالجبار کاکایی

میلادانه

گفــت : با پدر یه جمـــله بســـاز
گفتــم: من با پدر جمله نمیســازم،
دنیـــــامو می سازم  

 *+*+*

میلاد امام علی (ع) و روز مرد بر شما مبارک. 

 

احوالات این چند روز

سلام. 

این چند روز همه چی قاطی شده بود. 

این چند روز همه چی ریخته بود به هم . 

من - حالم - حوصله ام - اطرافیان . . . .

ادامه مطلب ...

سفر نوشت

خب به حضورتون عارضم که : 

پنجشنبه من و مادرجان! به همراه یه کاروان راهی سفر شدیم.البته چند نفر از همکارا هم بودن ولی کاروان فقط همکار نبودن. 

صبح قرار حرکت ساعت 7 بود که حدود 7:20 دقیقه انجام شد. 

دو نفر از دانش آموزانم هم به همراه مادرشون اومده بودن و به محض سوار شدن با صدای بلند سلام کردن که یه جورایی باقی همسفرا متوجه شدن که من معلم این دو تا جوجه هستم 

موقع توقف برای صبحانه - که من بلند شدم کمک کنم برای تقسیم صبحانه - پسرام هم آخر سر برای جمع کردن بلند شدند و یه جورایی داشتن خودشونو به من نشون میدادن که فعالیت می کنند و این حرفها. 

خلاصه به قم رسیدیم و زیارت و یاد دوستان و موقع ناهار که رفتیم رستوران باز حرکات این دو تا جالب بود.سریع رفته بودن بالا و برای من هم جا گرفته بودند و با رسیدنم به سالن - فریادشون بلند بود : خانم ، خانم بیاین اینجا براتون جا گرفتیم. 

خلاصه که رفتم پیششون و دیدم مادر یکیشون یه میز دیگه نشسته و میگه : بلند شو بیا و خانمهای حاظر در میز گفتن : بچه دوست داره پیش معلمش باشه - سخت نگیر. 

و به این ترتیب ناهار رو در کنار دوتا پسرم صرف کردیم (جاتون خالی) 

خلاصه تا آخر سفر این دو تا بچه حسابی هوای منو داشتن و کلی رفتار جالب ازشون دیدم. 

حسابی بهم خوش گذشت.