دلانه های بارانی
دلانه های بارانی

دلانه های بارانی

.

فووووووووت …
فووووووووت …
فووووووووت …
فووووووووت …
بیا شعما رو فوت کن !!!
تولدت مبارک !!!


پ.ن: تولد وبلاگ جان هستش.امروز چهارمین سالروز تولدشه.امیدوارم بتونم مدتها بنویسم و کنار دوستان خوبم باشم.

دلتون دریایی

‬‎

میدونی چرا میگن” دلت دریا باشه”

وقتی یه سنگو تودریا میندازی

فقط برای چند ثانیه اونو متلاطم میکنه

وبرای همیشه محو میشه

ولی اون سنگ تا ابد ته دل دریا موندگاره

سعی کنیم مثل دریا باشیم...

فراموش کنیم سنگهایی که به دلمون زدن

با اینکه سنگینیشونو برای همیشه توی دلمون 

حس می کنیم....


دوستان خوبم دلتون دریایی

من و خدا و خواسته ها

من از خدا خواستم به من توان و نیرو دهد


و او بر سر راهم مشکلاتی قرار داد تا نیرومند شوم.


من از خدا خواستم به من عقل و خرد دهد 


و او پیش پایم مسایلی گذاشت تا آنها را حل کنم.


من از خدا خواستم به من ثروت عطا کند


و او به من فکر داد تا برای رفاهم بیش تر تلاش کنم. 


من از خدا خواستم به من شهامت دهد 


و او خطراتی در زندگیم پدید آورد تا بر آنها غلبه کنم.


من از خدا خواستم به من عشق دهد


و او افراد زجر کشیده ای را نشانم داد تا به آنها محبت کنم.


 من از خدا خواستم به من برکت دهد 


و خدا به من فرصت هایی داد تا از آنها بهره ببرم.

من هیچکدام از چیزهایی را که از خدا خواستم دریافت نکردم ولی به همه چیزهایی که نیاز داشتم، رسیدم.

یک داستان

در نزدیکی ده ملا مکان مرتفعی بود که شبها باد می آمد و فوق العاده سرد می شد. دوستان ملا گفتند: «ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی، ما یک سور به تو می دهیم و گرنه تو باید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی.»

ملا قبول کرد. شب در آنجا رفت و تا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت: «من برنده شدم و باید به من سور دهید.»

گفتند: «ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟»

ملا گفت: «نه، فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است.»

دوستان گفتند: «همان آتش تو را گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی.»

ملا قبول کرد و گفت: «فلان روز ناهار به منزل ما بیایید.»

دوستان یکی یکی آمدند، اما نشانی از ناهار نبود. گفتند: «ملا، انگار نهاری در کار نیست.»

ملا گفت: «چرا ولی هنوز آماده نشده.»

دو سه ساعت دیگه هم گذشت باز ناهار حاضر نبود. ملا گفت: «آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم.»

دوستان به آشپزخانه رفتند ببیننند چگونه آب به جوش نمی آید. دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده دو متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده.

گفتند: «ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند.»

ملا گقت: «چطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند؟ شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود.»
 

شرح حکایت
با همان متری که دیگران را اندازه گیری میکنید اندازه گیری می شوید.

ماجرای پسرکان کتابخوان من

 سلام.

حلول ماه ربیع مبارک ان شاالله.

چند روز پیش از بچه ها خواسته بودم هر کدامشون کتابی بخوانند و بعد بیان توی کلاس برای بقیه تعریف کنند.خلاصه این کتاب خواندنها منجر به نکته های جالبی شد.

ادامه مطلب ...