دلانه های بارانی
دلانه های بارانی

دلانه های بارانی

بعد مدتی نگاری!

عمر ادمی مثه برق و باد می گذره.هفته ی پیش این موقع کاظمین و این هفته توی اتاق خودم....

چقدر دلم می خواد رها باشم و بی قید و بندی برم یه جای دور دور دور و برا خودم زندگی کنم.بدون استرس؛ بدون خستگیهای ذهنی آزاردهنده و بدون تحمل کنایه ها و سخنهای سوزان از کسی که عمرتو بهش مدیونی اما نمی تونی بهش حرفی بزنی ولی تا می تونه با یه سری حرکات و حرفها می رنجوندت.

پ.ن1:

کاش میشد اینجای زندگی رو بذارم رو دور تند و سریع ازش رد شم.:'(

پ.ن2:

ذهنم و دلم خستست.

پ.ن3:

خدایا خودت کمک کن.دلم هزار تیکه شده.صدای خورد شدنش و دردش نمیاد؟:'(:'(

پ.ن3:

شهادت امام جواد علیه السلام تسلیت.

دیگر نوشتی دل انگیز

آدم‌هایی هستند که آدم‌های دیگر را مثل یک افزونه یا اپلیکیشن در زندگی‌شان نصب می‌کنند؛ این اپ قدرت، این اپ پول، این اپ مهمانی‌رفتن، این اپ پُز دادن، این اپ آشنا داشتن، این اپ مطلب چاپ کردن، این اپ معاشرت با فلان‌نویسنده، این اپ خوشگذرانی با فلان پولدار، این اپ آشنایی با کیارستمی، این اپ ملاقات با خاتمی، این اپ اسپانسر گرفتن برای کار، این اپ آشنایی با فلان ناشر، این اپ جا توی شمال و کردان داشتن، این اپ آشنا واسه بلیط پرواز گرفتن داشتن، این اپ ترقی، این اپ وام، این اپ شت.


این آدم‌ها بعد از این‌که استفاده‌شان از شما تمام شد به این دلیل که فضای زیادی را اشغال کردید شما را ابتدا آن‌اینستال و سپس پاک می‌کنند. یک مدل کثیف این حذف و اضافه این است که به یکی بگویید دوستش دارید یا می‌‌خواهید باهاش ازدواج کنید یا حتا باهاش ازدواج کنید. شما که کارتان تمام شد و اپ بلااستفاده را پاک می‌کنید آن اپ بدبخت حس می‌کند باگ آفرینش است.


اگر به همه چیز به عنوان یک افزونه‌ی کاربردی و منفعت‌طلبانه نگاه می‌کنید، لطفا به اپلیکیشن‌ها نگویید دوست‌شان دارید. اپلیکیشن‌ها آدمند و بعد از شیفت‌دیلیت‌کردن از دست شما و آن ایام که استفاده‌ی ابزاری ازشان کرده‌اید خودشان را می‌آزارند و ذره‌ذره دق ‌می‌کنند. چون می‌دانند آنان به عنوان یک اپ مصرف‌شده دیگر روی هیچ آدمی درست نصب نمی‌شوند و می‌بینند که شما هر چند وقت یک‌بار ویندوزتان را عوض می‌کنید و به‌روز می‌شوید.





| حرف هایی برای نشنیدن |


 

 اعتقادم بر این است که در زندگی حرف هایی هست صرفا برای نشنیدن

مثل یک کارتن بسته بندی شده که رویش نوشته اند : " هیچوقت باز نشود " و کنارش هم عکس یکی از آن اسکلت ها باشد

مهم نیست در عوض اش به شما چه بدهند ، مهم این است که این حرف ها برای نشنیدن است

شنیدن این حرف ها  شما را با خاک یکسان می کند ،

این حرف ها ، شنیدنش مصداق بارز خودکشی است

انگارکه این حرف ها از درون شما را شرحه شرحه میکند

آنقدر که هر روز و هر دقیقه یتان میشود فکر و خودخوری در مورد آن حرف ها و آن شخص

میگویم کاشکی بعضی جاها آدمی میتوانست خودش را " Mute " کند و دیگرهیچ چیز را نشنود

حرف هایی که تا آخر عمرت شاید در ذهن ات باقی بماند و بعد دیگر هیچوقت نتوانی مثل قبل به آن آدم نگاه کنی

هر بار که قلب ات آرام میگیرد ناگهان مغزت به تو یادآوری میکند که این آدم روبرویت ، همانی است که آن حرف ها را تف کرد توی صورتت ، این همان آدم است ، یادت می آید ؟ فلان روز ، فلان ساعت ...

معتقدم حال که همه ی آدم ها درک این را ندارند که هر حرفی برای گفتن نیست ، لااقل ما گوش هایمان هرزگاهی ناشنوا میشد

مثلا یک دکمه کف دستمان تعبیه میشد و تا آن رایدادیم همه چیز و همه کس صامت میشدند !

این حرف ها پدر آدم را در می آورد ، آدم را زمین گیر میکند

بدبختی اصلی آنجاییست که همیشه این حرف ها را از کسی میشنوی که مونس ات بوده ،

یار و یاورت بوده ، همیشه کلی سر تو ادعا داشته

همه ی این روزهای سخت را با تو پیاده راه آمده

میداند که کجاهای بدنت زخم شده ، کجاها را پابرهنه راه رفتی ، کجاها را زدی زیر گریه

کجاها کم آوردی  ،

همه ی سرگشتگی ها و روزمرگی هایت را با تو شریک بوده است

و بعد شک ، آدمی را میجوَد

دیگر به همه چیز شک میکنی ، به همه چیز ، به همه کس

حرف هایی در زندگی هست که باید ناگفته بماند و با آدمی خاک شود

حرفهایی که مقیاس بزرگی ِ شنیدنشان ، ریشتر است ؛

میفهمی ؟   ریشتر .

نقاب . . .

گاهی هم دلت می خواهد به گذشته های دور بروی و یواشکی خنده های آن زمانت را بدزدی...

گاهی هم مقابل آینه که میروی و با چشمانت خسته خود روبه رو می شوی

به تمام غمها و چین و چروک های صورتت اخم میکنی و قطره ای اشک روی گونه ات می لغزد...

ماژیک قرمز را برمی داری و لبخندی ب بزرگی تمام شادی های دنیا روی

 صورتت می کشی

 اما...

ناگاه...

بغضهایت به گلویت هجوم می اورندو رسوایت می‌کنند...

ب اندازه ی تمام دل شکستن ها،دردها،غصه ها فریاد میزنی و اشک می ریزی

بعد هم نقابت را برمی داری روی صورت متلاشی و سرخ از اشکت می گذاری و باز میخندی...

ب همین راحتی

یک نقاب...

یک خنده...

دنیایی اشک...

وباز هم آدمها و خنده های دروغت

باز هم نقاب...

من هم گاهی نیاز دارم نقابم را بردارم و خودم شوم...به همان غمگینی

#زینب زمانی زاده

غم انگیزه شنیدن اینکه کسی با وجود چندین فرزند که میشه گفت میوه و ثمره ی زندگیشه؛ غریب و تنها توی یه آسایشگاه گذران زندگی کنه.:'(

پ.ن 1:

بازم تو ی جو تعارضات عقلی و احساسی و خلقتی معلقم.


پ.ن2:

چی میشه خانمها هم مدافع حرم بشن؟ لااقل پرستاری و اینا که می تونن انجام بدن.

پ.ن3:

با شنیدن بعضی خبرها؛ به خودم میگم کاش قبل تجربه ی یه سری اتفاقا، برم.

خوشبختی

یعنی یکی تو رو با همه ی مشکلاتت قبول می کنه... 

پ.ن:

دلم یه خوشبختی خالص می خواد.مثه یه حس نجیب دست نخورده ی قشنگ...

پ.ن 2 :

انگار گاهی بدجوری آدم حس می کنه که یه چیزی که باید باشه, سر جاش نیست.اون یه چیز می تونه حتی یه حس آرامش باشه نه حتما یه چیز مادی و دیدنی...