ـ بالاخره مسجدیه که با کمکهای مادربزرگِ مرحومت راه افتاده. شما هم باید یه سهمی داشته باشی دیگه. این بچهها حیفن به خدا. بیا یه برنامهای، چیزی براشون راه بنداز. هفتهای یه شب که دیگه کاری نداره ...
این آخرین اصرارهای آقای جعفری بود که بالاخره بر تنبلی و ترسم غلبه کرد. به جز تنبلی، میترسیدم که چطور و با چه زبانی میشود مقولهی پیچیدهای مثل دین را برای چند کودک، ساده کرد. ولی دستآخر گیر افتادم و قرار شد یکشنبهها بعد از نماز عشا، بچههای یک مسجد در فقیرترین محلّهی «نیروگاه» را دور خودم جمع کنم و برایشان یک داستان از زندگی ائمّه تعریف کنم و یک سوال بپرسم و بعدش به برندهها، هزار تومانی و دوهزار تومانی جایزه بدهم.
یکبار یادم رفت قبل از رفتن به مسجد، پول خُرد جور کنم: وقتی از خواب بیدار شدم، نزدیک اذان بود و کلّی راه تا نیروگاه داشتم. با ناامیدی جلوی اولین سوپری ترمز کردم و پریدم تو. ملتمسانه گفتم: «آقا میشه من کارت بکشم و شما بجاش چند تا دو هزاری و هزاری لطف کنی و کار ما رو راه بندازی؟» جوانکِ فروشنده، اول منّومن کرد و تهریش روی چانهاش را خاراند. بعد نگاهی به دخل انداخت و همینطور که اسکناسها را میجورید، گفت: «حالا برا چه کاری میخوای؟» داشتم قضیهی مسجد و بچهها و جایزه را تعریف میکردم که سه تا دوهزاری و دو تا هزاری را روی میز گذاشت. کلّی تشکر کردم و کارت کشیدم. وقتی کارتخوان، رسید را بیرون داد، جوانک دست کرد توی جیب خودش و یک اسکناس دیگر هم به قبلیها اضافه کرد و چشمهایش برق زد که:
ـ اینم از طرف من به جایزهها اضافه کن. یه حاجتی دارم.
از برق چشمها و لبخند لبها و ذوقی که توی چهرهاش بود، حدس زدم که دلش برای دلبری از دختری تپیده. بعد به خودم نهیب زدم که: «پس چی شد حسن ظنّ؟ شاید خواستگاری رفته و منتظر جوابه. دختربازی تو قم که به شدّت و حدّت تهران نیست.» لبخند زدم و گفتم: لطف کردی! ایشالا حاجتروا شی.
تنبلی و حواسپرتیام هفتهی بعد هم ادامه پیدا کرد و بخاطر پولخُرد دوباره جلوی همان سوپری ترمز کردم و همان جوانک با حالتی رفاقتآمیزتر از قبل، اسکناسها را داد و کارت را کشیدم. بعد دوباره دست به جیب شد. اصرار کردم که خجالتم ندهد. اما با گفتنِ «من که نمیخوام به شما پول بدم؛ میخوام خرج کار خیر و اون بچهها کنم تا حاجت بگیرم» ساکتم کرد و گفتم حتما بخاطر آن حاجتی که دارد، دعایش میکنم. خداحافظی کردم اما دم در ماشین متوجه شدم که از سوپری بیرون آمده و پشت سرم ایستاده. وقتی صورتم را برگرداندم، سرش را جلو آورد و دستی به موهای مدلدارش کشید و گفت:
ـ دعا کن درست شه. من آموزش رفتم؛ قبول هم شدم. مدارکم هم کامله. چند وقته منتظرم که رفتنم جور بشه. سوریه.
از درون در هم شکستم. خیلی خُردتر از آن پولخُردها. دندانهای عقلم را روی هم فشار دادم تا بغضم نترکد. چشمها را به نحو مسخرهای گشاد کردم تا اشکها بیرون نپاشد. با حسادت یا حسرت یا حقارت و فقط برای اینکه مقدار فروپاشیام معلوم نشود، گفتم: «شنیدم دیگه سخت میگیرن و نمیبرن.» گفت: «نه بابا! همین دیروز دوستم شهید شد. سعید سامانلو.» انگار صاحب مغازه هم فهمید که حرفی برای گفتن نمانده. از داخل سوپری، جوانک را صدا زد و از من جدایش کرد.
آنجا کنار ماشین، از «من» چیزی باقی نمانده بود جز یک مذکّرِ تحقیرشده که به زور لفظ «مرد» را رویش گذاشته بودند تا این کلمه هم مثل سایر کلمات به لجن کشیده شود. از آن طرف، مردی که نذر و نیّت کرده بود و پول خرج میکرد تا شهید شود؛ اسمش شده بود «جوانک» یا «شاگرد مغازه».
ــــــــــ
میبینید که چطور داریم هرز میرویم و چه قدر بد خرج میشویم؟ میبینید که الفاظ الکن شدهاند و کلمات کودتا کردهاند؟ که واژهها ژست گرفتهاند و حروف تحریف شدهاند؟ بله؛ همهی اینها را میبینید. اما ما را هم میبینید که چطور داریم از شما فرار میکنیم و با عجله و اضطراب و دغدغه به سمت دنیا میدویم... در این شلوغی، تنها چیزی که نصیبمان میشود، تنهخوردن از مردانی است که دارند خلاف مسیر حرکت میکنند و با طمأنینه و آرامش، به طرف شما میآیند:
و عباد الرحمان الذین یمشون علی الارض هونا ..
....https://plus.googlezk8
آدمهایی هستند که آدمهای دیگر را مثل یک افزونه یا اپلیکیشن در زندگیشان نصب میکنند؛ این اپ قدرت، این اپ پول، این اپ مهمانیرفتن، این اپ پُز دادن، این اپ آشنا داشتن، این اپ مطلب چاپ کردن، این اپ معاشرت با فلاننویسنده، این اپ خوشگذرانی با فلان پولدار، این اپ آشنایی با کیارستمی، این اپ ملاقات با خاتمی، این اپ اسپانسر گرفتن برای کار، این اپ آشنایی با فلان ناشر، این اپ جا توی شمال و کردان داشتن، این اپ آشنا واسه بلیط پرواز گرفتن داشتن، این اپ ترقی، این اپ وام، این اپ شت.
این آدمها بعد از اینکه استفادهشان از شما تمام شد به این دلیل که فضای زیادی را اشغال کردید شما را ابتدا آناینستال و سپس پاک میکنند. یک مدل کثیف این حذف و اضافه این است که به یکی بگویید دوستش دارید یا میخواهید باهاش ازدواج کنید یا حتا باهاش ازدواج کنید. شما که کارتان تمام شد و اپ بلااستفاده را پاک میکنید آن اپ بدبخت حس میکند باگ آفرینش است.
اگر به همه چیز به عنوان یک افزونهی کاربردی و منفعتطلبانه نگاه میکنید، لطفا به اپلیکیشنها نگویید دوستشان دارید. اپلیکیشنها آدمند و بعد از شیفتدیلیتکردن از دست شما و آن ایام که استفادهی ابزاری ازشان کردهاید خودشان را میآزارند و ذرهذره دق میکنند. چون میدانند آنان به عنوان یک اپ مصرفشده دیگر روی هیچ آدمی درست نصب نمیشوند و میبینند که شما هر چند وقت یکبار ویندوزتان را عوض میکنید و بهروز میشوید.
اعتقادم بر این است که در زندگی حرف هایی هست صرفا برای نشنیدن
مثل یک کارتن بسته بندی شده که رویش نوشته اند : " هیچوقت باز نشود " و کنارش هم عکس یکی از آن اسکلت ها باشد
مهم نیست در عوض اش به شما چه بدهند ، مهم این است که این حرف ها برای نشنیدن است
شنیدن این حرف ها شما را با خاک یکسان می کند ،
این حرف ها ، شنیدنش مصداق بارز خودکشی است
انگارکه این حرف ها از درون شما را شرحه شرحه میکند
آنقدر که هر روز و هر دقیقه یتان میشود فکر و خودخوری در مورد آن حرف ها و آن شخص
میگویم کاشکی بعضی جاها آدمی میتوانست خودش را " Mute " کند و دیگرهیچ چیز را نشنود
حرف هایی که تا آخر عمرت شاید در ذهن ات باقی بماند و بعد دیگر هیچوقت نتوانی مثل قبل به آن آدم نگاه کنی
هر بار که قلب ات آرام میگیرد ناگهان مغزت به تو یادآوری میکند که این آدم روبرویت ، همانی است که آن حرف ها را تف کرد توی صورتت ، این همان آدم است ، یادت می آید ؟ فلان روز ، فلان ساعت ...
معتقدم حال که همه ی آدم ها درک این را ندارند که هر حرفی برای گفتن نیست ، لااقل ما گوش هایمان هرزگاهی ناشنوا میشد
مثلا یک دکمه کف دستمان تعبیه میشد و تا آن رایدادیم همه چیز و همه کس صامت میشدند !
این حرف ها پدر آدم را در می آورد ، آدم را زمین گیر میکند
بدبختی اصلی آنجاییست که همیشه این حرف ها را از کسی میشنوی که مونس ات بوده ،
یار و یاورت بوده ، همیشه کلی سر تو ادعا داشته
همه ی این روزهای سخت را با تو پیاده راه آمده
میداند که کجاهای بدنت زخم شده ، کجاها را پابرهنه راه رفتی ، کجاها را زدی زیر گریه
کجاها کم آوردی ،
همه ی سرگشتگی ها و روزمرگی هایت را با تو شریک بوده است
و بعد شک ، آدمی را میجوَد
دیگر به همه چیز شک میکنی ، به همه چیز ، به همه کس
حرف هایی در زندگی هست که باید ناگفته بماند و با آدمی خاک شود
حرفهایی که مقیاس بزرگی ِ شنیدنشان ، ریشتر است ؛
میفهمی ؟ ریشتر .
گاهی هم دلت می خواهد به گذشته های دور بروی و یواشکی خنده های آن زمانت را بدزدی...
گاهی هم مقابل آینه که میروی و با چشمانت خسته خود روبه رو می شوی
به تمام غمها و چین و چروک های صورتت اخم میکنی و قطره ای اشک روی گونه ات می لغزد...
ماژیک قرمز را برمی داری و لبخندی ب بزرگی تمام شادی های دنیا روی
صورتت می کشی
اما...
ناگاه...
بغضهایت به گلویت هجوم می اورندو رسوایت میکنند...
ب اندازه ی تمام دل شکستن ها،دردها،غصه ها فریاد میزنی و اشک می ریزی
بعد هم نقابت را برمی داری روی صورت متلاشی و سرخ از اشکت می گذاری و باز میخندی...
ب همین راحتی
یک نقاب...
یک خنده...
دنیایی اشک...
وباز هم آدمها و خنده های دروغت
باز هم نقاب...
من هم گاهی نیاز دارم نقابم را بردارم و خودم شوم...به همان غمگینی
#زینب زمانی زاده
غم انگیزه شنیدن اینکه کسی با وجود چندین فرزند که میشه گفت میوه و ثمره ی زندگیشه؛ غریب و تنها توی یه آسایشگاه گذران زندگی کنه.:'(
پ.ن 1:
بازم تو ی جو تعارضات عقلی و احساسی و خلقتی معلقم.
پ.ن2:
چی میشه خانمها هم مدافع حرم بشن؟ لااقل پرستاری و اینا که می تونن انجام بدن.
پ.ن3:
با شنیدن بعضی خبرها؛ به خودم میگم کاش قبل تجربه ی یه سری اتفاقا، برم.