دلانه های بارانی
دلانه های بارانی

دلانه های بارانی

اندر حکایات من و پسرهام

مدرسه ها شروع شد و بازم حکایات من و پسرام!

امسال تعدادشون شده 37تا!! و من دارم فکر میکنم که چه شود;-)

رفتم سر کلاس بهشون میگم :پسرا دفتر دیکته دربیارید که شروع کنیم درس رو.

پسر بچه ی شیطون زل زده توی چشمام میگه:نمیتونم خانم!

-چرا؟

+آخه دفتر نیاوردم.

-دفتر مشقت رو دربیار.

+اونم نیاوردم.

-پس چی همراهت هست؟

+هیچی، کیف نیاوردم:-)

-!! پس چی؟؟

+یادم رفته.

-برو زنگ بزن مامانت بیاره

+شماره شو بلد نیستم.

-شماره خونه چی؟

+بلد نیستم.

-شماره پدر؟

+ بلد نیستم.

-  :| دفتر شماره داره برو بگو تماس بگیرن.

+ :-D

آخه من چی بگم؟؟ کیفو داخل ماشین باباش جا گذاشته بود، حالا خوبه که دفتر شماره تماسها رو دارن.

:|    :|

دلخواهانه

سلاااااااام. 

تا همین الان دوستا و نزدیکان و آشنایان به طرق مختلف جویای حالم هستن و مراتب نگرانیشونو اعلام می کنن و من دارم به نتیجه می رسم که چقدر خوش گذشتن به من مایه ی نگرانی دیگران شده. 

خب البته من که نمی خواستم جنگ بشه و تا وقتی هم اونجا بودیم خیلی برامون بازگو نمی کردن که چه خبره و چی به چیه. 

الان که اخبار رو می بینم - می تونم درک کنم که به اطرافیانم که ازشون دور بودم چه سخت گذشته. 

اما باز هم به درگاه خدا شاکرم بخاطر محبتش بهم. 

راستش دارم فکر می کنم که تغییرات لازمه عایا؟ 

دارم به یه برنامه ریزی مدت دار فکر می کنم برا سال تحصیلی آینده. 

دارم به این که مسافرت باعث شد که دز نت گردی خونم بیاد پایین فکر می کنم. 

دارم به ماه رمضونی که تو راهه فکر می کنم. 

دارم به مقدراتی که این ماه تثبیتشون می کنه فکر می کنم. 

دارم فکر می کنم که چقدر از شنیدن صدای خانم معلم دوران دبیرستانم که با اونکه مدتها از فارغ التحصیلیم گذشته ولی باهاش ارتباط داشتم و دارم و دیروز ییهو بهم زنگید و من چقدر خوشحال شدم و چقدر خجالت کشیدم که به احوالپرسیهای پیامکی بسنده کرده بودم. تازه به یاد قدیم که بهم کتاب معرفی می کرد می خواد برام یه کتاب پست کنه.تازه تشویقم کرده که اونو خلاصه کنم تا برای همه همکارا قابل استفاده باشه. 

وواااااااااااای چقدر خوشحالم از بودنشون که همیشه راهنماییم می کردن. 

ووایی از حس اینکه هنوز خانممون فراموشم نکرده در پوست خودم نمی گنجم. 

واااااایی از اینکه سالها بعد من هم پسرامو به یاد خواهم داشت - و اونها هم منو ، ته دلم قند آب میشه. 

 

خداجونم دوست دارم.

سفر نوشت

خب به حضورتون عارضم که : 

پنجشنبه من و مادرجان! به همراه یه کاروان راهی سفر شدیم.البته چند نفر از همکارا هم بودن ولی کاروان فقط همکار نبودن. 

صبح قرار حرکت ساعت 7 بود که حدود 7:20 دقیقه انجام شد. 

دو نفر از دانش آموزانم هم به همراه مادرشون اومده بودن و به محض سوار شدن با صدای بلند سلام کردن که یه جورایی باقی همسفرا متوجه شدن که من معلم این دو تا جوجه هستم 

موقع توقف برای صبحانه - که من بلند شدم کمک کنم برای تقسیم صبحانه - پسرام هم آخر سر برای جمع کردن بلند شدند و یه جورایی داشتن خودشونو به من نشون میدادن که فعالیت می کنند و این حرفها. 

خلاصه به قم رسیدیم و زیارت و یاد دوستان و موقع ناهار که رفتیم رستوران باز حرکات این دو تا جالب بود.سریع رفته بودن بالا و برای من هم جا گرفته بودند و با رسیدنم به سالن - فریادشون بلند بود : خانم ، خانم بیاین اینجا براتون جا گرفتیم. 

خلاصه که رفتم پیششون و دیدم مادر یکیشون یه میز دیگه نشسته و میگه : بلند شو بیا و خانمهای حاظر در میز گفتن : بچه دوست داره پیش معلمش باشه - سخت نگیر. 

و به این ترتیب ناهار رو در کنار دوتا پسرم صرف کردیم (جاتون خالی) 

خلاصه تا آخر سفر این دو تا بچه حسابی هوای منو داشتن و کلی رفتار جالب ازشون دیدم. 

حسابی بهم خوش گذشت.

روزانه نوشت (روز معلم)

سلام به همه ی دوستان. 

والا نه که نزدیک شدیم به ایام پایانی سال تحصیلی!یه کم بین نوشتنم فاصله افتاده (آیکن بانوی در حال توجیه) 

خب بریم سر کادوهای روز معلم 

ادامه مطلب ...

ورزش و بارون و نگرانی!!

زنگ ورزش بود و هوا کمی ابری. 

بماند که من عاشق هوای ابری و بارونی هستم. 

رفتیم حیاط و بعد تیم شدن بچه ها ! گفتم : اگه بارون بگیره میریم نمازخونه - اونجا بازی کنین. 

پسرا : نه خانم.اون موقع هوا منچستریه و بازی می چسبه.یعنی ما فوتبالیست نیستیم؟ 

من: چرا - هستین. اما نمیخوام فوتبالیستهای سرما خورده باشین. 

در حین این حرفها چند قطره بارون بارید. 

مبگم: پسرا ! بریم نمازخونه؟ 

- نه خانم ؛ هوا خیلی خوبه.ما این هوا رو دوست داریم. 

من: اگه شدید تر شد - میریم! باشه؟؟ 

- باشه خانم. 

کمی گذشت و هنوز نم نم بارون ادامه داشت.این بار جای پسرا و من عوض شد انگار که اونا شروع کردن به توصیه اینکه: 

خانم ما داریم بازی می کنیم ؛ شما برین کلاس. 

خانم برین زیر دیوار بایستین - خیس میشین. 

خانم ما اینجا خوبیم؛ شما برید داخل. 

خلاصه هر کدومشون داشتن ازم می خواستن که برم داخل!نکنه اذیت بشم از بارون! 

و خبر نداشتن که من چقدر هوای بارونی رو دوست دارم. 

بهشون اطمینان دادم که منم بارون رو دوست دارم و از بودن کنارشون خوشحالم. 

 

اما توی دلم هم خیلی خوشحال بودم از این حس مسئولیتی که نسبت به من داشتن و ابرازش می کردن؛ مردان کوچک کلاس من

انواع ترقه!

داشتم فکر می کردم که چرا دارم توی روزمرگیها غرق میشم. 

با خودم تصمیم گرفتم دوباره بشم همون بانوی دقیق و در عین حال مهربون. 

خلاصه داشتم درس «نوروز» رو تدریس می کردم و شروع کردیم از فصلها گفتن و رسیدیم به بهار و اینکه عید نوروز و قبل عید نوروز چه کارهایی انجام میدیم. 

بیشترین اقبال با چهارشنبه سوری بود!!!بماند که بچه های کمی به خانه تکانی و جشن نیکوکاری هم اشاره کردند. 

رسیدیم به بحث شیرین چهارشنبه سوری و اینجا بود که شور و سرزندگی رو توی چشم تک تک جوجه هام (پسرام) دیدم وقتی داشتن از شیرین کاریهای خودشون یا باباشون موقع چهارشنبه سوری تعریف می کردن. 

از برنامه هاشون گفتن و چقدر هم من اسم انواع ترقه جات (چیزی شبیه به ترشیجات!!!) یاد گرفتم. 

مثل : 

هفت ترقه - کپسولی - سیگارت - نارنجک! چسبی - آبشاری - فشفشه - ترقه سوتی!- خمیری - منوری - کاربیت - تازه یکی از بچه هام برگشته میگه : خانم- بابای من کلر میریزه توی شیشه بعدش درشو می بنده و کبریت میندازه توش و پرتابش می کنه! آخ که چه صدایی داره 

 

یعنی شما فکر کنین که من چقدر دانش‌آموز شیطونک دارم که کلی هم خوشحالند با این ترقه ها و کلی هم برام از خطرات بعضی ترقه ها گفتن و وقتی بهشون تذکر میدم که باید مراقب سلامتیتون باشین بازم برام مثال می زنن که فلانی و فلانی چه اتفاقی براشون افتاده!!! 

تازه یکیشون که میگفت : خانم ترقه هامو می خوام توی آسانسور مجتمعمون بترکونم!! 

یعنی من چقدر تعجب کردم ازش!خدا می دونه!! تازه این بچه جز بچه های خیلی منظممه که اصلا بهش نمیامد سراغ ترقه بره چه برسه که همچین فکری هم داشته باشه!کلی باهاش صحبت کردم باشد که هدایت شده باشه!! 

 

خلاصه که داستانهای شنیدنی کلاس من دوباره شروع شده!