دلانه های بارانی
دلانه های بارانی

دلانه های بارانی

ارتباطات

مغز ما انسانها برای بودن در کنار سایر انسانها و ارتباط با آنها طراحی شده است. رابطه‌ای که ما با دیگران داریم و برخوردی که دیگران با ما دارند، بسیار بیش از آنچه در نگاه نخست به نظر می‌رسد، بر روی مغز ما تاثیر می‌گذارد. احساسات هم مانند ویروس سرماخوردگی می‌توانند بین ما منتقل شوند. اثر یک رابطه‌ی مسموم بر فیزیولوژی بدن، از لحاظ مخرب بودن، تفاوت چندانی با غذای مسموم ندارد.

سلام به همه.

عزاداریهاتون مقبول درگاه الهی.

داشتم فکر میکردم که چقدر کم می نویسم!

البته یکی از دلایلش خرابی سیستم خانگی هست و بعدی بی سوژه بودن من!!

همیشه وقتی با مخاطب یا موضوع جدیدی روبرو میشیم، او رو با پیشینه ذهنی خودمون مقایسه میکنیم.حالا برای من و پسرام هم چنین حالتی پیش آمد.یکشنبه جایگزین یکی از همکارا رفتم کلاسش و دختراش هم پایه ی پسرای من هستند.خلاصه توی درس علوم داشتم از بچه هاش سوال میکردم، بحث یادداشت برداری رو سوال کردم که جواب دو تا از بچه هاش جالب بود.

سوال:وقتی بخواهید مطلبی که دیده اید یا شنیده اید بهتر در ذهنتان بماند و برای دیگران بازگو کنید؛ چه میکنید؟

-خانم به مغزمون فشار میاریم یادش بیاد!

من-0-ه نه درست نیست، کی میخواد راه حل دیگه ای بگه؟

- خانم من میدونم، اونقدر میگردیم تا پیداش کنیم!!

من - !!! کجا رو میگردی؟

- خانم توی ذهنمو!

من- :|

بچه -:-D

کتاب علوم- :O

و به این ترتیب به فعال بودن پسرام نسبت به اون بچه ها ایمان آوردم.;-)

البته به حال همکار جان هم دلم سوخت که چه قدر کارش سخته با هنچین اعجوبه هایی


ورزش و بارون و نگرانی!!

زنگ ورزش بود و هوا کمی ابری. 

بماند که من عاشق هوای ابری و بارونی هستم. 

رفتیم حیاط و بعد تیم شدن بچه ها ! گفتم : اگه بارون بگیره میریم نمازخونه - اونجا بازی کنین. 

پسرا : نه خانم.اون موقع هوا منچستریه و بازی می چسبه.یعنی ما فوتبالیست نیستیم؟ 

من: چرا - هستین. اما نمیخوام فوتبالیستهای سرما خورده باشین. 

در حین این حرفها چند قطره بارون بارید. 

مبگم: پسرا ! بریم نمازخونه؟ 

- نه خانم ؛ هوا خیلی خوبه.ما این هوا رو دوست داریم. 

من: اگه شدید تر شد - میریم! باشه؟؟ 

- باشه خانم. 

کمی گذشت و هنوز نم نم بارون ادامه داشت.این بار جای پسرا و من عوض شد انگار که اونا شروع کردن به توصیه اینکه: 

خانم ما داریم بازی می کنیم ؛ شما برین کلاس. 

خانم برین زیر دیوار بایستین - خیس میشین. 

خانم ما اینجا خوبیم؛ شما برید داخل. 

خلاصه هر کدومشون داشتن ازم می خواستن که برم داخل!نکنه اذیت بشم از بارون! 

و خبر نداشتن که من چقدر هوای بارونی رو دوست دارم. 

بهشون اطمینان دادم که منم بارون رو دوست دارم و از بودن کنارشون خوشحالم. 

 

اما توی دلم هم خیلی خوشحال بودم از این حس مسئولیتی که نسبت به من داشتن و ابرازش می کردن؛ مردان کوچک کلاس من

ارسطو !!!

داشتم درس می دادم که دیدم تصویر کتاب چندتا پرستو هم داره - میگم بچه ها این پرنده ها می دونین اسمشون چیه؟ 

- گنجشک 

- نه 

- کبوتر 

- نه 

خب - این پرنده توی فصل بهار از کوچ زمستانی بر میگرده یعنی موقعی که هوا سرد میشه میره جاهای گرمتر و دوباره توی بهار برمیگرده - اسمشم پرستو هستش. 

یکی از بچه ها: اِ خانم - مگه فیلم نقیه؟ارسطو ؟؟؟؟ 

من -  علی! ارسطو نه پرستو توی شعر صفحه ی قبل در موردش براتون گفتم. 

علی -  فکر کردم میگین ارسطو  

من - خیر أقا پرستو    

 

همچین بچه هایی دارم که زودی یه چیزی رو به یه چیز دیگه ربط میدن در بیربط ترین حالت ممکن. 

 

بوستان ؟

اون روز سر کلاس یه حکایت از گلستان سعدی رو داشتیم می خوندیم.برای بچه ها داشتم توضیح می دادم که آقای سعدی دو تا کتاب معروف دارن :یکی گلستان - اون یکی بوستان. 

یکی از بچه ها بلند شده میگه : خانم من می دونم . من می دونم. 

- آفرین بگو ببینم چی می دونی. 

بچه: بوستان سعدی نزدیک خونه ی ماست! 

من :  

بچه :  

من : عزیزم . اونجایی که شما میگی پارکه (اسمش هست بوستان سعدی) این بوستان که من میگم کتابه داخلش هم شعر نوشته شده 

بچه: یعنی نمیشه توش بازی کرد؟ 

من: عزیزم باید بخونیمش ازش چیزای تازه یاد بگیریم. 

من :  

بچه :  

باقی کلاس هم در حال عنوان اینکه : پس اون بوستان که ما میشناسم نیستش؟