دلانه های بارانی
دلانه های بارانی

دلانه های بارانی

سفرهای پی در پی ( 2 )

سلام مجدد.

خب داستان به اونجا رسید که به نمایشگاه گل و گیاه واقع در پارک چمران کرج ( تا امروز هم برپاست) دعوت شدم. 

ادامه مطلب ...

سفرهای پی در پی( 1 )

سلام به دوستان.

جمعه داشتم فکر میکردم که تعطیلات داره تمام میشه و من به مسافرت نرفتم.خلاصه عصر جمعه به یک سفر یه روزه به "امامزاده داوود"دعوت شدم.از شنیدن این دعوت بسیار خوشحال شدم که هم یک سفر درپیش داشتم و هم برای بار اول به منطقه کن و سولقان و زیارت امامزاده می رفتم.

خلاصه قرار برای روز دوشنبه ساعت پنج و نیم صبح هماهنگ شد.  ادامه مطلب ...

سفرنامه(3)

خب روز اول به این ترتیب سپری شد و ما شب را در حرم آقا ماندیم تا صبح. 

صبح بعد نماز مادرجانم گفت: بریم رواق امام خمینی برای دعای ندبه. 

 من که تا صبح بیدار بودم و آخ نگفتم الان انگار گیج خواب بودم.یعنی گیج گیج گیج. 

خلاصه با خودم گفتم میرم میشینم آخرش اینه که خوابم میبره و اونجام که رواقه و حرم نیست! رفتیم و نشستیم و زیارت وارث و اینا خوندن و یواش یواش چشمام گرم می شدن که سرم رو گذاشتم روی زانوام که کمی از خستگی چشام کم بشه.مادرجان هی میگه: سرتو بذار روی پام بخواب!سرتو بذار روی پام بخواب! 

در همین حین من خوابم برد و چنان ولو شدم وسط که خودم جا خوردم! 

خلاصه خودم رو جمع و جور کردم که دوباره همان برنامه تکرار شد و دیگه مادرجان طاقت نیاورد و گفت : 

پاشو بریم بخواب بچه. تا حالا توی رواق ندبه نخوندم مگه نشده؟آخر تو مریضض میشی حرف هم گوش نمیدی.از من اصرار که نه بمون گوش میدیم بعد میریم و از اون انکار! 

خلاصه رفتیم خونه (هتل) و من یه دل سیر خوابیدم اونم تا 9 صبح (از 5.5 تا 9) انگار خیلی بهم چسبید. 

بیدار شدم دیدم خانمهای اتاق با سر و صدا اتاق را ترک کرده اند و اثری از مادرجان هم نیست.هر چی هم گوشیش رو میگیرم جواب نمیده.حوصله نداشتم تنها برم صبحانه بخورم! از خیر خوردن صبحانه گذشتم و رفتم حاضر شدم و رفتم حرم. 

تا حالا تنها نرفته بودم و اصلا یه جوری بود.خلاصه رفتم و یه دل سیر زیارت کردم و از طرف دوستانم هم زیارت کردم و رفتم توی صحن نشستم و کلی با آقا حرف زدم.بعدش دوباره رفتم داخل حرم و موقع ظهر کمی خلوت بود و داشتم میگفتم به آقا: دوری نزدیکتر بیا می خواهم ببوسمت! 

که یه جورایی انگار هلم دادن سمت ضریح و یه کوچولو دستم رسید و دوباره به عقب برگشتم! 

خلاصه نماز ظهر و عصرم رو هم خوندم و گفتم حالا وقتشه که مادرجان رو پیدا کنم. 

اومدم بیرون و شماره مامان جان را گرفتم و اینبار جواب داد. 

گفتم : کجایی؟ 

- همون جایی که دیشب نشستیم برای نماز جماعت (توی ایوون طلا) داشتم اطرافم رو نگاه می کردم که مامان گفت: بانو و دست تکون داد و به این ترتیب به کنار مادرجان رفتم و نشستم. 

در این فرصت مادرجان تا چشم من رو دور دیده بود (من مخالف خرید کردن زیاد هستم) کلی خرید کرده بود. و بهم نشون داد که اینا رو خریدم! 

برگشتیم و عصر رفتیم بازارچه ای که همیشه قیمتهاش مناسبه و چیزهای جالبی هم داره. 

خلاصه چند جایی قیمت نبات و زعفرون گرفتیم تا به یه مغازه که فروشنده اش یه آقای جوان بود رسیدیم.دیدیم قیمتهاش مناسبه و من به مادرجان گفتم این که خوب داره میگه بیا خریدت رو انجام بده بریم به حرم برسیم. 

خلاصه مادرجان مشغول شد به شمارش که چندتا نبات میخواد و چندتا زعفرون و چقدر ادویه و ... 

فروشنده هم محو تماشا و اینکه ما خریداریم یا نه! 

میگه : ببخشید نبات میخواهید؟ 

-بله اجازه بدین داریم حساب میکنیم 

-خواهش میکنم. 

خلاصه آمارمون که معلوم شد گفتم اینقدر فلان و فلان. 

حالا فکر کنین من مشغول حساب کتاب که چقدر میشه  

یارو مشغول جمع و جور و محو تماشا 

3 

که یه سری خریدها رو جمع کردی و گفتم چقدر شد؟ 

- باید میگفت 40 تومن میگه 25 تومن. 

- مطمئنین؟درست حساب کردین؟ 

- بله دیگه. گفتم خب تخفیفش چقدر؟ 

- قیمتهای ما مقطوعه و جای چونه نداره 

- حالا آخرش چی؟ 

در این حین مادرجان چند قلم جنس دیگه اضافه کرد که  

من گفتم حسابتون اشتباهه . میشه 40 تومن حالا چقدرش تخفیف 

- نه خب تخفیف نداره 

- خب من که نمیگفتم الان 15 تومن تخفیف خدائی گرفته بودم 

این حرف یخش رو باز کرده میگه از یزد آمدین؟ من با مادر جان تات صحبت میکردم و او فکر کرده بود یزدی هستیم 

گفتم نه. 

نزدیک کرج هستیم 

- دانشجو هستین؟ 

- نه خیر درسم تمام شده 

- چی خوندیدن؟ 

- دیگه داشتم عصبانی میشدم و مادرجان هم مشغول اضافه کردن ادویه و فلفل به خریدها. 

- مدیریت خوندم. 

- 24 سالتون که بیشتر نیست 

- بله؟ 

- 24 سالتون که بیشتر نیست؟ 

-  خیلی وقته 24 رو رد کردم. 

- اصلا بهتون نمیاد 

- دیگه نزدیک بود خریدها رو هم بذارم و بیام بیرون. 

مامان اشاره کرد که چش شده این پسره 

- شانه ای بالا انداختم و گفتم هیچی به سرش زده. 

خودم رو زدم به اون راه که حواسم نیست به حرفهات و اونم مشغول کارهای خودش شد(بسته بندی سفارشات مامان) 

- حساب کردیم و داشتم خریدها رو جابا میکردم که میگه: 

اصلا بهتون نمیاد بیشتر از 24 باشین.اصلا 

 

خیلی خودم رو نگه داشتم که بهش یه چیزی نگم. 

اومدیم بیرون مادرجان میگه : کم مونده بود ازت خواستگاری کنه ها! 

من :      

خب دیگه شما هم بسی به آرزوتون میرسیدین! 

- مشهد که خیلی دوره! 

-  مامان جان هنوز که من نرفتم! تازه این یه چیزیش می شد بند کرده بود به سن و سال من! ولش کن دیگه.  

 

و برای اینکه گیر این بازرسی نیفتیم رفتیم خریدامونو گذاشتیم خونه و برگشتیم حرم. 

 

روز دوم هم سپری شد به سرعت برق و باد.