دلانه های بارانی
دلانه های بارانی

دلانه های بارانی

ماجرای پسرکان کتابخوان من

 سلام.

حلول ماه ربیع مبارک ان شاالله.

چند روز پیش از بچه ها خواسته بودم هر کدامشون کتابی بخوانند و بعد بیان توی کلاس برای بقیه تعریف کنند.خلاصه این کتاب خواندنها منجر به نکته های جالبی شد.

ادامه مطلب ...

لوبیای شاخدار!

سلام .

معمولا زنگ علوم سعی می کنم که با تجربه کردن و آزمایش و به قول همکاران دست ورزی و روبرو شدن با موضوع به صورت مستقیم، مفاهیم علوم رو با بچه ها یاد بگیریم.

ماجرای امروز در مورد رشد دانه هاست. 

ادامه مطلب ...

سلام به همه.

عزاداریهاتون مقبول درگاه الهی.

داشتم فکر میکردم که چقدر کم می نویسم!

البته یکی از دلایلش خرابی سیستم خانگی هست و بعدی بی سوژه بودن من!!

همیشه وقتی با مخاطب یا موضوع جدیدی روبرو میشیم، او رو با پیشینه ذهنی خودمون مقایسه میکنیم.حالا برای من و پسرام هم چنین حالتی پیش آمد.یکشنبه جایگزین یکی از همکارا رفتم کلاسش و دختراش هم پایه ی پسرای من هستند.خلاصه توی درس علوم داشتم از بچه هاش سوال میکردم، بحث یادداشت برداری رو سوال کردم که جواب دو تا از بچه هاش جالب بود.

سوال:وقتی بخواهید مطلبی که دیده اید یا شنیده اید بهتر در ذهنتان بماند و برای دیگران بازگو کنید؛ چه میکنید؟

-خانم به مغزمون فشار میاریم یادش بیاد!

من-0-ه نه درست نیست، کی میخواد راه حل دیگه ای بگه؟

- خانم من میدونم، اونقدر میگردیم تا پیداش کنیم!!

من - !!! کجا رو میگردی؟

- خانم توی ذهنمو!

من- :|

بچه -:-D

کتاب علوم- :O

و به این ترتیب به فعال بودن پسرام نسبت به اون بچه ها ایمان آوردم.;-)

البته به حال همکار جان هم دلم سوخت که چه قدر کارش سخته با هنچین اعجوبه هایی


اندر حکایات من و پسرهام

مدرسه ها شروع شد و بازم حکایات من و پسرام!

امسال تعدادشون شده 37تا!! و من دارم فکر میکنم که چه شود;-)

رفتم سر کلاس بهشون میگم :پسرا دفتر دیکته دربیارید که شروع کنیم درس رو.

پسر بچه ی شیطون زل زده توی چشمام میگه:نمیتونم خانم!

-چرا؟

+آخه دفتر نیاوردم.

-دفتر مشقت رو دربیار.

+اونم نیاوردم.

-پس چی همراهت هست؟

+هیچی، کیف نیاوردم:-)

-!! پس چی؟؟

+یادم رفته.

-برو زنگ بزن مامانت بیاره

+شماره شو بلد نیستم.

-شماره خونه چی؟

+بلد نیستم.

-شماره پدر؟

+ بلد نیستم.

-  :| دفتر شماره داره برو بگو تماس بگیرن.

+ :-D

آخه من چی بگم؟؟ کیفو داخل ماشین باباش جا گذاشته بود، حالا خوبه که دفتر شماره تماسها رو دارن.

:|    :|

بوستان ؟

اون روز سر کلاس یه حکایت از گلستان سعدی رو داشتیم می خوندیم.برای بچه ها داشتم توضیح می دادم که آقای سعدی دو تا کتاب معروف دارن :یکی گلستان - اون یکی بوستان. 

یکی از بچه ها بلند شده میگه : خانم من می دونم . من می دونم. 

- آفرین بگو ببینم چی می دونی. 

بچه: بوستان سعدی نزدیک خونه ی ماست! 

من :  

بچه :  

من : عزیزم . اونجایی که شما میگی پارکه (اسمش هست بوستان سعدی) این بوستان که من میگم کتابه داخلش هم شعر نوشته شده 

بچه: یعنی نمیشه توش بازی کرد؟ 

من: عزیزم باید بخونیمش ازش چیزای تازه یاد بگیریم. 

من :  

بچه :  

باقی کلاس هم در حال عنوان اینکه : پس اون بوستان که ما میشناسم نیستش؟