دلانه های بارانی
دلانه های بارانی

دلانه های بارانی

شروع

اگرچه پایان هرچیزی رانتیجه ای ست..

خوب یابد..

اماکلمه ی اغازهمیشه راهی ست،،

برای تغییرپایان های ناکام ....

این هفته راهم فرصتی به تودادندتاباشی

واغازکنی...

تغییرهرانچه دران ناکام مانده بود...

این فرصت گنجی ست دوباره...

که کلیدصندوقش توکل توست..

پس بخواه.....حرکت کن...می شود.

"هفته ات پربار"

افتتاحیه

سلام. 

امروز اولین روز سال تحصیلی جدید بود.این هقته شیفتمون صبحیه و من بخاطر اینکه ببینم چی به چیه ساعت 7ونیم مدرسه بودم. 

وارد حیاط که شدم دیدم بچه ها به صف ایستادن و خلاصه رفتم جلو و در حال سلام و حال و احوال با همکارا بودم که یکی از پسرام که منتظر تولد خواهرش بود اومد جلو و گفت: خانم خواهرمون بدنیا اومد.منم بهش تبریک گفتم (اگه بدونین چه با غرور از خواهرش می گفت ) در این بین دیدم پسرکام (پسرکای سال قبلم) دونه دونه برام دست تکون میدادن و با فریاد خانوم معلم!سلام. خلاصه دیدم اینا اینقدر با ذوق و شوق دارن برام بال بال می زنن (امیدوارم فکر نکنین از خود مچکرم!) رفتم جلو و توی صفشون شروع کردم از نزدیک با همشون حال و احوال کردن.بعد از حال و احوال کردن باهاشون رفتم و دیدم با صف مادرایی مواجهم که همه می خوان بچه شون بیاد کلاس من.(5-6 تا خانم وایستاده بودن کنار هم) برای لحظه ای تعجب کردم مگه واقعا من چکار کردم که اینجوری مادرا اصرار دارن بچه شون بیاد کلاسم؟ 

خلاصه با همه حال و احوال کردم و بهشون گفتم که من نقشی در کلاس بندی ندارم و مدیر و معاون بچه ها رو  با توجه به نمراتشون تقسیم کردن بین کلاسهای دیگه! و رفتم دفتر. دیدم کسی نیست رفتم بالا به شناسائی کلاسم (جای کلاسم عوض شده و رفتم ببینم موقعیتش چطوره و خلاصه دیدم ای بدک نیست) اومدم پائین و دیدم چند تا از همکارا امدن و خلاصه حال و احوال و تبریک سال جدید تحصیلی و اینا. 

بعدش گفتم بچه ها (من و دوتا خانم دیگه معلمهای خانم مدرسه هستیم و مدرسه هم پسرونه و ما اقلیت نیروها!) میگم بریم پائین ببینیم بچه های امسالمون کدومان 

در حین پائین رفتن هم یکی دو تا از همکارا که بچه هاشون رو برای کلاسم آوردن بهم سفارش کردن که خانم بانو بچه هامون رو آوردیم اینجا - هواشونو داشته باشین و از این حرفها. 

رفتیم پائین و دیدیم نزدیک به کلاس بندی پایه ماست خلاصه اسامی خونده شد و بچه ها بدون توجه به توضیح معاونها رفته بودن جلوی در کلاس قبلی من.با خوندن آخرین بچه من لیستم رو تحویل گرفتم و رفتم داخل که دیدم مادرا و بچه ها همه سرگردونن وسط سالن و میگن خانم کلاستون کجاست منم اونجا وایستادم و میگم : بچه های کلاس خانم بانو! دنبال من بیان راه افتادیم و رفتیم کلاسمون. 

بعدش بچه ها خودشونو معرفی کردن و منم خودمو و خلاصه در این حین آقای همکار اومده در کلاس به حال و احوال و اینا.میگم امسالم اینجائین؟میگه امسال تربیت بدنی درس می دم و خلاصه حال و احوال و بعدش دیدم لیستم با بچه هام نمی خونه (بچه ها بیشتر بودن و یه سری توی لیست نبودن اما توی کلاس بودن)خلاصه رفتم دنبالشون و یکی - دو تا هم مدیر آورده سر کلاسم که خانم بانو اینام بیان اینجا! 

آخر سر دیدم من 31نفر دارم اون کلاسا 29 یعنی داشت شاخم درمیامد.این چه وضعیتیه خلاصه بعد زنگ آخر کلی با مدیرخان حرف زدم.بازم نتیجه نگرفتم و فردا دوباره بهش بگم که کلاسم با بقیه تعدادشون یکی بشه که منم به کارام برسم. 

تازه با هم شکلات خوردیم (من و پسرای جدیدم) و اینکه با هم کلی بازی کردیم و شعر خوندیم و اینا! 

 

این بود گزارش من 

 

امیدوارم سال خوبی باشه و بتونم مفید باشم برای بچه ها و با هم به نتایج خوب برسیم. 

در ضمن امیدوارم پائیز قشنگی پیش روی همتون باشه.