ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
فکر کن هر چی نوشته بودم پرید!
اما من دوبار می نویسمش.
بازم گذشته ها یادش بخیر!
روزی مثل همین روزا سرد و شاید سردتر که قبلشم برف آمده بوده و زمین یخ بسته بود.بعد صبحانه که داشتیم بر می گشتیم سالن یکی از همکار سُر خورد و نزدیک بود بیفته! اما نیفتاد و به خیر گذشت. وقتی وارد سالن شدیم و من و "دوست باجی" {یکی از همکارا که دوستم شده بود و از خواهر بهم نزدیکتر بود و ما اینجا این شکلی می نامیمش} داشتیم روی مدلی که دستمون بود کار می کردیم و وضعیتی که پیش اومده رو تحلیل می کردیم - رئیس الدوله جان و عمو زاده ایشون ( که همکار بودن و کمی تا قسمتی آنتن از هر جهت که فکر کنین و ریلکس در بسیاری مسائل و ما ایشان را عموزاده می نامیم) از جلوی ما به سمت اتاقشون و انبار در حرکت بودن . آخه جایی که ما نشسته بودیم موقعیتش روبروی در ورود به انبار بود. خلاصه من رئیس الدوله رو صدا زدم و گفتم : آقای ...
رئیس الدوله جان - بله خانم بانو.
من- نمک و ماسه نداریم توی انبار که برای قسمت حیاط که محل رفت و آمد تا غذاخوریه بریزن؟
- چطور؟ دوباره قراره برف بیاد و بازم همین میشه دیگه!
من - آخه خطرناکه و نزدیک بود یکی از همکارا بیفته .
- ببینم چه کار میشه کرد.
دوست باجی هم دید من دارم سروکله میزنم میگه اگه بشه خیلی منون میشیم. که بچه ها با خیال راحت رفت و آمد کنن.
در تمام این مدت عموزاده و داشت توجه می کرد به مکالمه بین ما.
کمی که گذشت دیدیم که رئیس الدوله با یه کیسه نمک توی دستش از سالن بیرون رفت . و مدتی طول کشید و دیگه ندیدیم که از مقابل ما رد بشه و بره اتاقش. ( با خودمون گفتیم حتماً سالن غذاخوری نمک لازم بوده و بعدشم از در اونطرفی {اتاق رئیس الدوله به دو طرف پارسیجان راه داشت - دو در ورودی} رفته دنبال کارش.) یه مدت که گذشت از بچه های بسته بندی عموزاده رو صدا کردن که بیا به ما کمک کن (آخه با هم جور بودن و همیشه هم حرفی برای زدن به هم داشتن و خلاصه پایه بودن واسه هم) و اوشون هم با قیافه رو به اونا و اشاره به سمت جایی که من و دوست باجی نشسته بودیم : به خاطر حرف بعضیا .... (رئیس الدوله) رفته یخ بشکونه . منم باید داخل اتاق باشم. اونا هم که یعنی چی؟
خلاصه بریک (موقع ناهار) که اومدیم بیرون من : و از چیزی که دیدم: رئیس الدوله نمکها رو ریخته بود داخل مسیر و با بیل افتاده بود به جون یخهای مسیر.
نمی دونین من چقدر توی دلم تحسین کردم این حسی که نسبت به سلامتی بچه ها توی وجودش بود و هنوزم هست و اینکه چقدر زود عکس العمل نشون داده به حرفی که من زدم. و تأسف خوردم به لحن و طرز فکر عموزاده که انگار داشت یه جورایی ملامت می کرد رئیس الدوله رو - حداقل در جمع خودمانی دوروبرش و با اون لحنش!
خلاصه اینم شد یه خاطره!
پ.ن 1 : همین کاراشه که هنوزم توی ذهنم مونده با اینکه مدتها گذشته و هنوزم برام محترمه.
پ.ن 2 : امیدوارم ایشان و همه آدمایی که هنوز خوبی توی وجودشون هست - سلامت باشن.
"آمین"
هی روزگاااااااااااااااار
چه خوبه که هنوزم ادمهای اینجوری پیدا می شن...
آره عزیزم خیلی خوبه.
فقط حیف که خیلی کمند.