خلاصه که صبح بعد از شب عروسی دیگه به مراحل پایانی فرایند عروسی نزدیک شدیم و اونم مراسم پاتختی بود.
ما شب رفتیم منزل خودمان و صبح زود دوباره به منزل دائی جان تشریف بردیم و در امر خطیر ظرفشویی و خشک کردن و دسته کردن ظروف همکاری کرده و بعدشم ناهار صرف کردیم و بعد از ناهار هم مشغول آماده شدن برای ورود مهمانها شدیم.البته الان دیگه مثل قدیم نیست که یه عالمه مهمون از طرف عروس برای پاتختی بیان اما بازم پذیرایی و حال و اتاق کناری همه پر از مهمون شده بود. راستی صبح خواهرهای عروس برای عروس و داماد صبحانه آورده بودند و یه صبحانه مفصل هم برای خانه ی دائی جون اینا که شامل: کاچی - تخم مرغ عسلی - نیمرو - یه نوع کلوچه محلی - کره و مربا و اینا.
جاتون خالی ما هم از این صبحانه بی فیض نماندیم
تازه برای پذیرایی از میهمانان عصر هم باصطلاح صندوق آوردند که مملو از : شیرینی - یه نوع شیرینی خانگی (قطاب) - آجیل - یه نوع کلوچه (محلی) - شکلات
خلاصه که شیرینی ها را من و یکی از دخترخاله ها چیدیم و آجیل و شکلاتها را هم به ظرفهایی برای پذیرایی منتقل کردیم و میوه ها هم در دیسها چیده شد.
بعله. و از ماجرای حاشیه ی عروسی که میونه ی خاله جان با ما (خواهر زاده های دختر یعنی من و سه خاله دخترم) شکراب شده و هنوز (بعد از یه هفته) ادامه داره.
ما مشغول آراستن خودمون شدیم و لباسامونو عوض کردیم و من یه پیرهن نارنجی خیلی روشن گیپور دارم که اونو پوشیدم. موهامم باز گذاشته بودم و با دوتا سنجاق از دوطرف جلوی موهام رو جمع کردم تا یه وری و کوتاهی یه طرف معلوم نشه.
عروس هم یه لباس نسکافه ای کوتاه پوشیده بود و رفت آرایشگاه موهاشو بلوطی کرد و اومد. بعد از آمدن مهمانها حرکات موزون و پذیرایی و بعدشم خواهرهای عروس خلعتی و کادوهای طرف عروس را اعلام کردن که : یه دستگاه لب تاپ کادوی خانواده عروس بود. خواهرهای عروس مبلمان گرفته بودند و از بقیه هم اسمی برده نشد حتماْ نقدی حساب کردن
بعدشم یه عده ای از مهمانها برای دیدن منزل عروس داماد راهی خونه اونوریه شدند! ما هم که خسته بودیم و قبلاْ هم دیده بودیم نرفتیم
وبه این ترتیب مراسم عروسی پسردائی بنده به پایان رسید . با آرزوی سلامتی و خوشبختی برای این زوج جوان و بقیه جوانها و دوستای عزیزم.
و اما ادامه ماجرا:
شب بعدش که عصر چهارشنبه بود هم عروسی همکار جان که نوه خاله ی مامان جان هم هست دعوت بودیم و حنابندان مردانه (جشن حنابندان داماد!!!) بود با خودمون فکر کردیم که : امشب که فقط مردا هستن و با ما که کاری ندارن و اگر هم بخوایم بریم داخل حیاط برادرجان و باقی میخوان بگن : برید داخل - اینجا بده و خلاصه غیرتی بازی و اینا! از اون طرف هم اون بنده ی خدا ناراحت میشه. تصمیم بر آن شد که مردای خونواده برن حنابندان!ما هم بریم سالن عروسی همکار - فامیل جان! خلاصه هرچی سالن دیشبی بی کلاس و افتضاح و بی برنامه بود سالن امشب ناز و جالب و مرتب بود! جاتون خالی خلاصه بسی کیف نمودیم و برای خاله دخترها از زیبایی و مرتبی این سالن تعریف نمودیم که از نیامدنشان پشیمان گردیدند!!! تازه بعد سالن هم رفتیم و به جشن حنابندان هم رسیدیم!!آخه عمه ها و خاله های داماد و کلاً خانمهای درجه ی یک معمولاً آخر مراسم به داماد تبریک میگویند و آرزوی خوشبختی میکنند و حرکات موزون و اینا که مادر جانمان به آن قسمت ماجرا هم رسیدند!
قرار بر این بود که جشن شب عروسی در منزل دائی جان برگزار شود و عروس هم 120 کیلومتر کوبیده بود رفته بود پایتخت برای آرایشگاه ( آخه مرغ همسایه غازه و الا همون آرایشگاههای ولایت هم همون کار و شینیون و میکاپ رو انجام میدادن دیگه ! هیچ نکته خاصی در عروس ندیدیم که بگوئیم تفاوت داره و خوب بود که رفته بود اونجا!) در هر حال قرار بر این شد که مقدمات و پذیرایی هم بعهده ی فامیل نزدیک و چند نفر کمکی باشد.
خلاصه بعد از کوزتینگ بسیار برای آماده سازی مقدمات شام. رفتیم که حاضر بشیم و پس از طی مراحل مختلف حواشی مهمتر از متن (یه روز براتون تعریف میکنم) . بالاخره حاضر شدیم.
من یه تاب و دامن نسکافه ای رنگ با تکه هایی از پارچه ی قهوه ای و کمی کارشده با پولک و حریر و اینا پوشیدم. موهام رو هم به کمک خاله دختر جان سشوار کشیدم و یه طرفه جمعش کردم و گوشه چپش رو هم سنجاق زدم و یه روسری کرم-قهوهای هم برای بیرون رفتن برداشتم.
بعد از حاظر شدن از ما دعوت شد برای آوردن عروس به خانه ی پدرش بروین البته در معیت بزرگان فامیل و بعد از یه چرخ کوتاه (آخه دائی جان تاکید داشتند بر اینکه عروس را زودتر بیاوریم تا پذیرایی از میهمانان و شام و اینا با کمبود وقت و نیرو و بی برنامگی!! مواجه نشود.
و به این ترتیب عروس و داماد به منزل دائی جان آمدند و از آنجائیکه ما اهل انجام حرکات موزون نبودیم رفتیم و در گوشه ای جلوس نمودیم تا وقت شام که احساس نمودیم غلظت کوزتینگ خونمان کاهش یافته و برای سروگوش آب دادن به ساختمان مجاور که سفره ها را آنجا گسترانیده بودند رفتیم و تا آخر شب گرفتار پذیرایی از میهمانان شدیم! خلاصه که 5 نفری (من و مامان و خاله دختر -زن داداش و خانم همسایه و یکی از زندائیهای داماد) مشغول جمع و جور کردن شدیم و بعدشم مادرجان و خاله های بنده و خاله و دائیهای داماد کادوهاشون رو به عروس و داماد دادند و آنها را راهی خانه ی بخت که در همسایگی منزل دائی جان بود نمودند و به این ترتیب شب عروسی با تمام حواشی تلخ و شیرینش به پایان رسید.
**+** راستی ماشین عروس هم یه مزدا3 سفید بود که باگلهای سفید و صورتی و لیلیوم های سفید و صورتی تزئین شده بود.
.... در مورد روز پاتختی در فرصتهای بعدی خواهم نوشت.
سلام.
خوبین ؟ خوشین؟
و اما داستان عروسی رفتن ما:
از هفته گذشته یه جورایی مقدمات عروسی پسر دائیی بنده شروع شد و تا امروز هم تتمه ی ماجرا ادامه داشت که من دیگه نرفتم!
هفته گذشته 4شنبه عصر (مصادف با شب نیمه شعبان) اسباب و اثاثیه عروس به خانه ی عروس و داماد آورده شد و ما هم که طرف داماد بودیم دعوت شدیم به دیدن اثاثیه و این حرفها و البته ناگفته نماند که مردان خانواده هم برای کمک به آوردن اثاث.
خلاصه روز نیمه شعبان هم که طبق معمول هر سال جشن میلاد در منزل مادربزرگ و دائی جان برپا بود و جای دوستان خالی. شب هم فامیل همانجا منزل دائی جان دعوت داشتیم. خلاصه شنبه هم که می خواستم یه نفس راحت از تعطیلات بکشم دیدم مدیر جان پیامک زد که : میای بریم مدرسه؟ { آخه روز 4 شنبه که دادشی باید می رفت سنجش مجبور شده بود بره دانشگاه برای تحویل دادن پایان نامه اش و جایگزین هم یکی از دوستاش قرار بود بره که گویا خواب مونده بوده و مسئول سنجششون زنگ میزنه به اداره که من با اولیا چه کنم؟ و این حرفها و به نوعی زیرآب داداشی رو میزنه! و مسئول آموزش هم می دونست که من جایگزینش بودم و به کار واردم زنگ میزنه به مدرسه و به مدیرجان امر میکنه!! که من رو بفرسته به مرکز و خلاصه مقداری از کارهامون مونده بود و چون مدیر جان میخواست دوشنبه بره مسافرت میخواست کهشنبه کارمون تمام بشه} خلاصه شنبه رو رفتیم مدرسه البته یه ساعت بیشتر کار نداشتیم. یکشنبه هم که کلاس برداشتم تو پایگاه تابستانی و دوشنبه هم رفتم مدرسه و درگیر ثبت نام بچه هایی که تازه پرونده هاشونو آوردن به مدرسه ما و ظهر هم رفتم اداره برای تکمیل و ارائه یه سری مدارک مربوط به گزینش و خلاصه که خیلی کارهام در هم بر هم بود. سه شنبه شب حنابندان عروس بود!!(آخه خونه ی پدری عروس جمع و جوره و برای مهمان جای زیادی ندارن و اونا ترجیح داده بودند که برن تالار. و سه شنبه حنابندان بود و ما هم رفتیم و اصلاً سالن خوبی نبود.اولاً که منظره و چیدمان خوبی نداشت. دوماً جایگاه عروس و دامادش افتضاح بود. سوماً سرویس دهی خوبی هم نداشت!!!! شما فکر کنین ما که سمت راست سالن بودیم شام خوردیم و حرکت کردیم و مهمانهای سمت چپ هنوز شام نخورده بودند
سلام به همه.
امیدوارم که خوب و خوش وسلامت باشید.
این چند روز که نبودم مشغول رتق و فتق امور در عروسی دائی زاده (پسر دائی) بودیم.
انشااله عروسی شما و با آرزوی خوشبختی همه ی دخترا و پسرا.
ممنون که با کامنتهاتون نشون دادین که براتون مهمم.
میام براتون تعریف میکنم.
اگه بدونین چی شد!
امروز داشتم با گوشیم سر و کله می زدم که دیدم یه پیام تصویری از طرف داداش جان اومد اما نتونستم بازش کنم!(گویا تنظیمات گوشی به هم خورده بود) . خلاصه که هر کار کردم نشد که نشد...
داداش جان اومد خوبی کنه رفت و از سایت یه کد ریست پیدا کرد و من گفتم: به پیامکهام که کاری نداره؟
- نه بابا!
-خلاصه ایشون ریست کردن گوشی رو و چشمتون روز بد نبینه! هر چی پیامک داشتم پر!
هر چی کنتاکت (شماره توی دفتر تلفنم) داشتم پر! تنظیمات صفحه و امنیتی و همه چی پر!
فکر کن!
من اکثر شماره هایی که اونجا بود رو که حفظ نیستم و جایی هم ثبت نکردم و همه پرید! به سلامتی و میمنت!
قیافه من در اون لحظه
و قیافه ی داداش جان :
خلاصه بعد دیدم هر چقدر هم که عصبانی باشم یا بغض کنم یا هر چی! دیگه کنتاکتام بر نمیگرده! اونم که از قصد این کار رو نکرده بود - اما پیش اومد دیگه!
-- * -- * -- * -- * -- * -- * --
پ.ن : خلاصه که کنتاکتاتونو جایی یادداشت کنین که به سرنوشت دفترچه تلفن من دچار نشه!