سلام به همه.
یه جور غیر منتظره امام رضا(ع) منو طلبیده برم زیارت.
به امید خدا امشب ساعت 9 از اینجا به سمت راه آهن می ریم.و خدا بخواد سه شنبه برمی گردیم.
امیدوارم قسمت همه تون بشه.
فکر کن هر چی نوشته بودم پرید!
اما من دوبار می نویسمش.
بازم گذشته ها یادش بخیر!
روزی مثل همین روزا سرد و شاید سردتر که قبلشم برف آمده بوده و زمین یخ بسته بود.بعد صبحانه که داشتیم بر می گشتیم سالن یکی از همکار سُر خورد و نزدیک بود بیفته! اما نیفتاد و به خیر گذشت. وقتی وارد سالن شدیم و من و "دوست باجی" {یکی از همکارا که دوستم شده بود و از خواهر بهم نزدیکتر بود و ما اینجا این شکلی می نامیمش} داشتیم روی مدلی که دستمون بود کار می کردیم و وضعیتی که پیش اومده رو تحلیل می کردیم - رئیس الدوله جان و عمو زاده ایشون ( که همکار بودن و کمی تا قسمتی آنتن از هر جهت که فکر کنین و ریلکس در بسیاری مسائل و ما ایشان را عموزاده می نامیم) از جلوی ما به سمت اتاقشون و انبار در حرکت بودن . آخه جایی که ما نشسته بودیم موقعیتش روبروی در ورود به انبار بود. خلاصه من رئیس الدوله رو صدا زدم و گفتم : آقای ...
رئیس الدوله جان - بله خانم بانو.
من- نمک و ماسه نداریم توی انبار که برای قسمت حیاط که محل رفت و آمد تا غذاخوریه بریزن؟
- چطور؟ دوباره قراره برف بیاد و بازم همین میشه دیگه!
من - آخه خطرناکه و نزدیک بود یکی از همکارا بیفته .
- ببینم چه کار میشه کرد.
دوست باجی هم دید من دارم سروکله میزنم میگه اگه بشه خیلی منون میشیم. که بچه ها با خیال راحت رفت و آمد کنن.
در تمام این مدت عموزاده و داشت توجه می کرد به مکالمه بین ما.
کمی که گذشت دیدیم که رئیس الدوله با یه کیسه نمک توی دستش از سالن بیرون رفت . و مدتی طول کشید و دیگه ندیدیم که از مقابل ما رد بشه و بره اتاقش. ( با خودمون گفتیم حتماً سالن غذاخوری نمک لازم بوده و بعدشم از در اونطرفی {اتاق رئیس الدوله به دو طرف پارسیجان راه داشت - دو در ورودی} رفته دنبال کارش.) یه مدت که گذشت از بچه های بسته بندی عموزاده رو صدا کردن که بیا به ما کمک کن (آخه با هم جور بودن و همیشه هم حرفی برای زدن به هم داشتن و خلاصه پایه بودن واسه هم) و اوشون هم با قیافه رو به اونا و اشاره به سمت جایی که من و دوست باجی نشسته بودیم : به خاطر حرف بعضیا .... (رئیس الدوله) رفته یخ بشکونه . منم باید داخل اتاق باشم. اونا هم که یعنی چی؟
خلاصه بریک (موقع ناهار) که اومدیم بیرون من : و از چیزی که دیدم: رئیس الدوله نمکها رو ریخته بود داخل مسیر و با بیل افتاده بود به جون یخهای مسیر.
نمی دونین من چقدر توی دلم تحسین کردم این حسی که نسبت به سلامتی بچه ها توی وجودش بود و هنوزم هست و اینکه چقدر زود عکس العمل نشون داده به حرفی که من زدم. و تأسف خوردم به لحن و طرز فکر عموزاده که انگار داشت یه جورایی ملامت می کرد رئیس الدوله رو - حداقل در جمع خودمانی دوروبرش و با اون لحنش!
خلاصه اینم شد یه خاطره!
پ.ن 1 : همین کاراشه که هنوزم توی ذهنم مونده با اینکه مدتها گذشته و هنوزم برام محترمه.
پ.ن 2 : امیدوارم ایشان و همه آدمایی که هنوز خوبی توی وجودشون هست - سلامت باشن.
"آمین"
هی روزگاااااااااااااااار
اون روز رفته بودم که درخواست گذرنامه بدم. رفتم داخل اتاقه که بالاش نوشته بود: گذرنامه
دیدم خانمه پشت یه پارتیشن نشسته و یه آقایی هم این گوشه و داره یه چیزایی می نویسه.
من - افسره نیست و دو نفرم اینجاسرکارن.
از اون خانمه پرسیدم : ببخشید امروز افسر هستن؟میان برای ارائه مدارک؟
خانمه : افسر نشستن و به اون آقاهه اشاره کردن که همون گوشه نشسته بود.
من - اإ إ إ . من که نمی دونستم . ایشون هم که لباس فرم ندارن!
خانمه : اشکال نداره- پروندهتونو بذارین روی میزشون صداتون می کنن!
من - خیلی ممنون.
سلام.
نمی دونم چرا یاد این خاطره افتادم.
اون موقع ها که تازه رفته بودم پارسیجان (حدود 3-2ماه از ورودم گذشته) یه روز که "رئیس الدوله جان" مسئول سالن بود و قرار شده بود برامون کار تعیین کنه - ماشنهای CKبود که لحیم پلاستیک فنر باطریش نصیب من شده بود و من هم بلد نبودم و یه جورایی میخواستم که کارم عوض بشه. وقتی بهم گفت : خانم ... شما لحیم پلاستیک انجام بدین.
من- من بلد نیستم که باید چکار کنم. میشه بهم یاد بدین؟
(خودمانیم یه لحن بدجنسی بود که فکر میکردم شاید به جای اینکه رئیس الدوله جان بیاد و بهم یاد بده- کارم رو عوض می کنه!!)
- خوب من میام بهتون یاد میدم خیلی سخت نیست!
خلاصه که نقشه من برآب شد. و اومد نشست و با حوصله اول بهم جا زدن کنتاکت رو یاد داد و بعدشم نحوه لحیم زدن و موقع لحیم و گرفتن هویه پلاستیک دستش می لرزید- برگشت رو به من :
- امیدوارم که دست شما اینقدر نلرزه.
من - (توی دلم خوشحال که رئیس الدوله جان ؛ حرفی به جز کاری که داشت می کرد زده و آرزویی از خودش بیان کرده- {آخه خیلی کم صحبت می کرد با بچه ها و تا مجبور نبود حرفی نمیزد} و از طرفی هم خجالت کشیدم که کشوندمش پشت میز کار) و جواب دادم : ممنونم
حالا گوش بدین از همکارای دور و برم (آخه نه اینکه تا حالا کار کردن یه آقای متشخص! رو ندیده بودن!!) با شکلای اینجوری پشت سر ما بودن (منم که خیالباف توی ذهنم گذشت که انگار توی جزیره آدمخوارا گیر افتادیم!!) خلاصه یکی شون برگشته میگه : به شما نمیاد که دستتون بلرزه!
- اونقدر مشکلات هست که به اعصاب آدم فشار میاد (این حرفو رئیس الدوله جان زد)
اوم همکار: مگه شما هم مشکل دارین؟
- شما که مشکلی ندارین و بزرگترین مشکلتون موش ** داخل سالنه!!!
اون همکار :
و من :
و خوشم اومد که همچین زد توی برجکش که خودشو وسط صحبتای دوتا آدم متشخص!! نندازه. نمیدونین چقدر خوشم میومد از اینکه به هر کسی رو نمی داد که خودشو وارد هر ماجرایی بکنه. خصلتی که عاشقش بودم!
*++* اما خیلی از حرفی که در مورد مشکلات زد دلم گرفت - آخه انگار از ته ته ته دلش گفت : مشکلات برای آدم اعصاب نمی ذارن. فکر کن من اون موقع توی دلم : بودم.
یاد اون ایام بخیر!
دیشب برام خیلی جالب بود که برادرجان! به طور اتفاقی رفته بود سایت عتبات و دید که اولویتهای زیارتی اعلام شده و ما اولویت 2 هستیم. میتونیم اسمشو بذاریم عیدانه؟نه؟
عید همه مبارک.