ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
گاهی هم دلت می خواهد به گذشته های دور بروی و یواشکی خنده های آن زمانت را بدزدی...
گاهی هم مقابل آینه که میروی و با چشمانت خسته خود روبه رو می شوی
به تمام غمها و چین و چروک های صورتت اخم میکنی و قطره ای اشک روی گونه ات می لغزد...
ماژیک قرمز را برمی داری و لبخندی ب بزرگی تمام شادی های دنیا روی
صورتت می کشی
اما...
ناگاه...
بغضهایت به گلویت هجوم می اورندو رسوایت میکنند...
ب اندازه ی تمام دل شکستن ها،دردها،غصه ها فریاد میزنی و اشک می ریزی
بعد هم نقابت را برمی داری روی صورت متلاشی و سرخ از اشکت می گذاری و باز میخندی...
ب همین راحتی
یک نقاب...
یک خنده...
دنیایی اشک...
وباز هم آدمها و خنده های دروغت
باز هم نقاب...
من هم گاهی نیاز دارم نقابم را بردارم و خودم شوم...به همان غمگینی
#زینب زمانی زاده
غم انگیزه شنیدن اینکه کسی با وجود چندین فرزند که میشه گفت میوه و ثمره ی زندگیشه؛ غریب و تنها توی یه آسایشگاه گذران زندگی کنه.:'(
پ.ن 1:
بازم تو ی جو تعارضات عقلی و احساسی و خلقتی معلقم.
پ.ن2:
چی میشه خانمها هم مدافع حرم بشن؟ لااقل پرستاری و اینا که می تونن انجام بدن.
پ.ن3:
با شنیدن بعضی خبرها؛ به خودم میگم کاش قبل تجربه ی یه سری اتفاقا، برم.
سلام.
هفته ی معلم نزدیکه و بد نیست از دبیری که منو با دنیای کتاب و نوشتن آشنا کرد ؛ یادی بکنم.
گاه که نوشته های اولم رو می خونم،و حتی شکل نوشتنم یادم میاد، ذوق می کنم.
چقدر اون روزها دورند و چقدر نزدیک!
سالها پیش که یه شاگرد بودم و این سالها که شدم معلم...
قطار عمر در گذره و اینکه آدم نمی دونه چند ایستگاه تا آخر مونده؛ یه حس عجیب به وجود میاره.
دلم می خواد ایستگاه آخر قطارم که میشه،خدا از خودم و مسیرم راضی باشه.
پ.ن:
دلم نوشتنای طولانی می خواد.