نقاب . . .

گاهی هم دلت می خواهد به گذشته های دور بروی و یواشکی خنده های آن زمانت را بدزدی...

گاهی هم مقابل آینه که میروی و با چشمانت خسته خود روبه رو می شوی

به تمام غمها و چین و چروک های صورتت اخم میکنی و قطره ای اشک روی گونه ات می لغزد...

ماژیک قرمز را برمی داری و لبخندی ب بزرگی تمام شادی های دنیا روی

 صورتت می کشی

 اما...

ناگاه...

بغضهایت به گلویت هجوم می اورندو رسوایت می‌کنند...

ب اندازه ی تمام دل شکستن ها،دردها،غصه ها فریاد میزنی و اشک می ریزی

بعد هم نقابت را برمی داری روی صورت متلاشی و سرخ از اشکت می گذاری و باز میخندی...

ب همین راحتی

یک نقاب...

یک خنده...

دنیایی اشک...

وباز هم آدمها و خنده های دروغت

باز هم نقاب...

من هم گاهی نیاز دارم نقابم را بردارم و خودم شوم...به همان غمگینی

#زینب زمانی زاده

غم انگیزه شنیدن اینکه کسی با وجود چندین فرزند که میشه گفت میوه و ثمره ی زندگیشه؛ غریب و تنها توی یه آسایشگاه گذران زندگی کنه.:'(

پ.ن 1:

بازم تو ی جو تعارضات عقلی و احساسی و خلقتی معلقم.


پ.ن2:

چی میشه خانمها هم مدافع حرم بشن؟ لااقل پرستاری و اینا که می تونن انجام بدن.

پ.ن3:

با شنیدن بعضی خبرها؛ به خودم میگم کاش قبل تجربه ی یه سری اتفاقا، برم.

خوشبختی

یعنی یکی تو رو با همه ی مشکلاتت قبول می کنه... 

پ.ن:

دلم یه خوشبختی خالص می خواد.مثه یه حس نجیب دست نخورده ی قشنگ...

پ.ن 2 :

انگار گاهی بدجوری آدم حس می کنه که یه چیزی که باید باشه, سر جاش نیست.اون یه چیز می تونه حتی یه حس آرامش باشه نه حتما یه چیز مادی و دیدنی...

سلام.

هفته ی معلم نزدیکه و بد نیست از دبیری که منو با دنیای کتاب و نوشتن آشنا کرد ؛ یادی بکنم.

گاه که نوشته های اولم رو می خونم،و حتی شکل نوشتنم یادم میاد، ذوق می کنم.

چقدر اون روزها دورند و چقدر نزدیک!

سالها پیش که یه شاگرد بودم و این سالها که شدم معلم...

قطار عمر در گذره و اینکه آدم نمی دونه چند ایستگاه تا آخر مونده؛ یه حس عجیب به وجود میاره.

دلم می خواد ایستگاه آخر قطارم که میشه،خدا  از خودم و مسیرم راضی باشه.

پ.ن:

دلم نوشتنای طولانی می خواد.

شعر

شعری بنویس

 

و پشت یکی از نقطه چین ها جایی برایم  نگه دار

 

گاهی به چشمهایت می آیم

 

وبا هم شعرت را می خوانیم

 

 

#رضا_باقری_فرد


پ.ن:

دوست دارم بتونم دوباره نوشتنو شروع کنم.به قول اچتین قلمم خوبه