نقاب . . .

گاهی هم دلت می خواهد به گذشته های دور بروی و یواشکی خنده های آن زمانت را بدزدی...

گاهی هم مقابل آینه که میروی و با چشمانت خسته خود روبه رو می شوی

به تمام غمها و چین و چروک های صورتت اخم میکنی و قطره ای اشک روی گونه ات می لغزد...

ماژیک قرمز را برمی داری و لبخندی ب بزرگی تمام شادی های دنیا روی

 صورتت می کشی

 اما...

ناگاه...

بغضهایت به گلویت هجوم می اورندو رسوایت می‌کنند...

ب اندازه ی تمام دل شکستن ها،دردها،غصه ها فریاد میزنی و اشک می ریزی

بعد هم نقابت را برمی داری روی صورت متلاشی و سرخ از اشکت می گذاری و باز میخندی...

ب همین راحتی

یک نقاب...

یک خنده...

دنیایی اشک...

وباز هم آدمها و خنده های دروغت

باز هم نقاب...

من هم گاهی نیاز دارم نقابم را بردارم و خودم شوم...به همان غمگینی

#زینب زمانی زاده