خستگی...

الان که دارم می نویسم - آرووم شدم اما اگه بدونی چقدر دلگیر بودم! از دست آدمایی که حس می کنن عقل کلن و خیلی بلدند حرصم می گیره. 

یارو فکر می کنه که چکاره شده! با اون رفتارش. اگه مدیر خانم بهم دلداری نداده بود واقعاْ حسابشو گذاشته بودم کف دستش! مدیر خانم همه چی رو همینجوری میگذرونه! خیلی خونسرد و آروم و ریلکس. اما بعضی وقتا آدم حرصش میگیره دیگه! بهم میگه یه کم کوتاه بیا! بذار جریان بگذره! ولشون کن!(یه سری از همکارا فکر می کنند چون به بچه های کلاسشون امرو نهی میکنن باید همون کار رو با هرکسی که دور و برشونه انجام بدن! منم که با صراحت میگم: نه!) 

خلاصه که حسابی قاطی کرده بودم و خودم رو کنترل کردم که نگفتم : اگه شما ها تدریس می کنین! من که معاونم و دلیل نمیشه چون سنم ازتون کمتره - بهم دستور بدین و کارایی که خودتون باید انجام بدین و بندازین گردن من! 

 

خلاصه حسابی خسته ام و دلگیر.  

با اینکه نباید به خودم فشار بیارم و استرس داشته باشم. اما امروز حسابی داغون شدم.

دوست داشتنی نوشت!

دوست می داشتم این روزهای تعطیل همراهی داشتم که به دل جاده بزنیم و برانیم و برویم از این جدال و دغدغه ها دور باشیم و فارغ از هیاهوی این روزگار - چند روزی در کنار هم بودیم. 

مسافرتی کوتاه و مختصر اما پر از عشق و دوست داشتن و صمیمیت. 

.... 

 

هفته نیم تعطیل!

آخ کیف کردم که شنبه رو تعطیل شدیم! 

خیلی زیاد! اما در اون لحظات شادی دیدم که  نت قطعه! ای که همیشه یه جای کار می لنگه! منم نشستم به درست کردن یه سری کاردستی!! و ذوق هنری در کردن!!! 

 

و امروز که رفتیم سرکار و قرار بود بچه ها رو ببریم امامزاده! آخ که چقدر بچه ها شاد بودند و خوشحال. خوب حق هم دارن و بعد از گذراندن امتحان خیلی میچسبه که نیمه تعطیل باشی و وقتی هم میری مدرسه بری دَدَر- دودور!!!!!!!!!!!!!!!!!! 

تازه اشم امروز حسابی پته ی خانومهای بی نظم و نزاکت رو ریختم رو آب جلوی مدیرخانم! خوشم میاد که می دونم چی بگم که حالشونو بگیرم! 

فردا هم که تعطیلیم و چقدر دلم میخواست که برم مشهد. اما حیف و صد حیف که نشد و کاشکی به زودی برم .