تکرار شو شاید ما سهم هم باشیم
شاید به جرم عشق ما متهم باشیم
باز در حضور تو آشفته خویشم
در سفره عشقت درویش درویشم. . .
امروز (۸/۳/۹۱) عجب روز جالبناکی بود!
صبح قرار بود دیرتر برم مدرسه و گفتم از این فرصت استفاده کنم و کارای بانکیم رو انجام بدم.خلاصه کارام رو ردیف کردم دیدم اووووووووووووووه چهارتا بانک ناقابل!! کار دارم!
- تجارت ------» پرداخت قسط وام شهریه دانشجویی
- ملی --------» برداشت از حساب حقوقم
- سپه --------» پرداخت وام آتیه
- کشاورزی ----» واریز قرض برادرجان!!!
خلاصه تصمیم گرفتم به ترتیبی که بانکها توی مسیرم هستن برم و از آخرین بانک به سمت مدرسه برم.وقتی از خونه اومدم بیرون یاد روزای اولی افتادم که کارم رو عوض کرده بودم و گاهی اوقات توی مسیرم به محل کارم - رئیس الدوله جان محل کار قبلیم (پارسیجان) رو به همراه هیئت همراه!! می دیدم و برای هم ابراز احساسات!!!!(در حد دست تکان دادن و سر جنباندن و اینا به معنای حال و احوال) می کردیم!!!
خلاصه داشتم فکر میکردم که خیلی وقته ندیدمشان و کاش امروز میدیدمشان!
جالب بود که حتی وقتی از خیابون داشتم داشتم رد میشدم همش به این فکر می کردم که ممکنه ببینمشان؟ و بعد با خود گفتم شاید اصلاْ ساعت رسیدنشان به شهر عوض شده باشه و شاید دیرتر برسن اما یه حسی بهم میگفت که با هم مواجه خواهیم شد!!! بانک اول رو رفتم و حدود ۵-۶ دقیقه وقتم رو گرفت. بانک دوم کمی شلوغتر بود و حدود ۱۰-۱۵ دقیقه منتظر بودم که نوبتم بشه و وقتی که رفتم جلوی باجه و منتظر بودم که عملیات سیستمی تایید بشه و مبلغ درخواستیم رو بگیرم دیدم که یکی از بچه های همکارمون از در بانک آمد تو! من متفکر که برم باهاش سلام و احوالپرسی کنم و حال و احوال بقیه رو هم جویا بشم و اینا! که یهو دیدم که رئیس آلدوله جان! هم اومد داخل بانک و از قضا باجه کناری جایی که من ایستاده بودم مشغول نوشتن فیش شد! منم مه کارم تموم شده بود و داشتم میرفتم - کنار ایشون ایستادم و گفتم : آقای ....سلام
- برام جالب بود که انگار یه لحظه بچه تعجب کرد یا داشت فکر میکرد که کی میتونه باشه (آخه هنوز سرشو بلند نکرده بود از روی فیشی که مینوشت) و تا سرشو بلند کرد - با لبخند و اینا گفت: سلام خانم بانو. شما خوبین؟ مادر و پدرتون خوبن؟
- ممنونم . خانواده شما خوبن؟ خوش میگذره؟
- شکر. بد نیست.
خلاصه در همین حد و حس کردم که توی بانک که آدم بیشتر از این صحبت نمی کنه! آخه نه اینکه منم میشناسن! تازه عموزاده هم کم خاله زنک !!!!! نیست!(اصلاْ یادم رفت که باهاش حال و احوال کنم)
خلاصه که من بسی به حس ششم و احساسات خودم نازیدم و بسی شادمانه به باقی بانکها سر زدم و خیلی هم به یاد گذشته ای که در چشم به هم زدنی ده سال ازش گذشته افتادم.بعدشم رفتم مدرسه و تنها بودم و همه لیستهایی که تا امروز برام اومده بود رو وارد کردم و کارامو سر و سامون داد. خلاصه داشتم میامدم که دیدم تلفن زنگ خورد و خانم مدیر مدرسه همسایه! گفت که یه کلاسشون رو هوشمند کردن و قراره براشون کلاس آموزشی بذارن - اگه دوست دارم برم و پرسیدم کی هست؟ گفت: چهارشنبه ۲-۳ شروع میشه. اولش گفتم : خوبه! یهو یادم افتاد که ای وای چهارشنبه هم نوبت نسخه دارومه و هم باید برم دکتر که برام نسخه بنویسه! گفتم: نمیشه که! یه برنامه دارم و از قبل برنامه ریزی شده و اینا!! بعد که اومدم خونه با خودم گفتم که امروزم که دکتر هست پس بهتره امروز برم !!! به مادر جان میگم: من امروز میرم دکتر!
- میگه: منم باهات میام.
- خوب خودم میرم دیگه!
- گفتم که میام!
- وا ! خیلی خوب من میرم بعد اذان ظهر.
- خیلی خوب. منم ناهار اینا و خودمون رو حاظر میکنم بخوریم و بریم.
میدونین آخه دکتر من خیلی سرش شلوغه و صبحها میره بیمارستان یا کلینیک و عصرای روزهای زوج تو مطبش هست و اونم از ساعت ۵ خودش میاد اما باید از ساعت سه عصر وقت بگیری و اگه وقت قبلی میداشتم که راحت بودم اما چون من روی پنجشنبه هایی که داشت حساب کرده بودم و دکی خان اونو کنسل کرده برنامه ام به هم ریخت!
خلاصه رفتیم و دکتر ساعت ۱۵/۵ اومد و منم نفر دوم رفتم داخل!
سلام و حال و احوال و اینا.
بعد میگه : خوب چطوری؟
میگم : خوبم . اگرم بهم بگی که دیگه دارو نمیخوای که عالیم!
- مگه دارو چکار به تو داره؟ برو زندگیتو بکن . داروتم بزن!!!!
من - ای بابا! من هر چی میگم که شما حرف خودتو میزنی.
میگه : این حرفها رو ولش کن! پاشو راه برو ببینم!!
- . واسه چی؟
- میخوام ببینم.
- خوب بفرما و شروع به راه رفتن کردم.
- چادرتو بگیر و راه برو . اینجوری (ادای گردو - شکستم قدیم)
- وا! چادرمو واسه چی؟
- دختر جان میخوام پاهاتو ببینم . موقع راه رفتن!
( جهت اطلاع دوستان عزیز! من سال گذشته برای مدتی توی حفظ تعادلم و حتی راه رفتنم مشکل پیدا کردم و نمیتونستم خوب راه برم و پاهام به دستور من نبودن و هر کاری که دلشون میخواست! میکردن و من اومدم پیش دکتر و برام التهاب دستگاه عصبی مرکزی تشخیص داده شد . و حالا دکتر میخواست ببینه که من با مصرف داروها بهتر شدم یا هنوز علائمی از اون حالات دارم)
- خلاصه قدمهایی راه رفتم و بعد گفت بیا اینجا کنار تخت وایستا و چشماتو ببند و دستاتو دراز بگیر جلوت و بعد بشین روی تخت! خلاصه بعدشم با اون چکش مخصوص دکی ها! ضرباتی به زانو و دستها و کنترل علائم و اینا!
بعد میگه: عکس العملات تنده ها! عصبی هستی!
من - کمی تا قسمتی شاید!
(آخه خدائیش این جوابه من به دکتر مملکت دادم!!!)
میگه : خوب برات دارو نوشتم. تازه یه آزمایشم نوشتم . اینو انجام بده - بفرست من ببینم!اگه لازم باشه بهت ویتامین و اینا بدم!
میگم: خوب . من میرم خونه.بعدش میرم آزمایشگاه و آزمایش میدم. جوابشو خودم میبینم اگه مشکلی داشت میارم شما هم ببین!
میگه: نه! بفرست بیاد من ببینم!
میگم : خوب خودم دیدم نمیشه!
میگه : نه! بابا جان! بیار من ببینم اگه لازم باشه دارو بدم. چقدر مسئله رو سخت میکنی!
!!!من - خوب. باشه. چکار کنم دیگه!
میگه : برو واسه سه ماه دیگه به منشی بگو وقت بهت بده!
مادرجان: آقای دکتر تا چند وقت دیگه باید دارو مصرف کنه؟
- خوب * جواب آزمایش بیاد. اما حالا فعلاْ باید مصرف کنه!!
من: آخه تا کی؟ من فکر کنم اینجوری که داریم میریم : یه سال بعد: هنوز باید استفاده کنی! دو سال بعد : هنوز باید استفاده کنی!! پنجاه سال بعد: هنوز باید استفاده کنی!!!!!
دکتر: نه فعلاْ برو آزمایشتو بده! و این داروهاتم بگیر تا بهت بگم!!!!
خلاصه امروز کلاْ روز جالبی بود و خدا رو شکر که همه چی آرومه! من خیلی خوشحالم!!
امشب لیلة الرغائبه!
شب آرزوهاست
چشماتو ببند و آروم بگو:
خدایا! من عاشق توام و به تو نیاز دارم
به قلب من بیا.
جالبه که امروز مصدفه با اولین تجربه شروع به کارم در پارسیجان!
اون موقع ها خیلی بچه بودم و یه جورایی خیلی بی تجربه و خام و اولین تجربه حضور در جامعه بعنوان نیروی کار بر می گرده به 3/3/1382
....
چقدر وقت گذشته و چقدر دور و چقدر نزدیکه روزهای گذشته.
اولین روز آشنا شدن با سالن کارم و بچه هایی که همکارام بودن و یه جورایی همه ازم بزرگتر و بعنوان یه بچه به من نگاه می کردن! اولین روز آشنا شدن با رئیس الدوله جان! که خیلی برام برخوردش جالب بود و در عین حال به نظرم خجالتی و در آن واحد پر ابهت برام جلوه داشت!( و بعد ها فهمیدم که واقعاً خجالتیه و هم شخصیت با ارزش و ابهتی بود و هست)
خلاصه که کلی سوتی دادیم (کل گروهی که روز اول رفته بودیم)
آخه نه مسئول سالنمون که اون موقع شهره بانو بود و نه بچه هایی که باهاشون یه تیم شده بودیم بهمون نگفتن که : توی سالن غذاخوری هر گروه دوستیی که هستن یه میز خاص برای نشستن و غذا خوردن دارن و خلاصه که جای هر کی مشخصه! و ما (من و حکیمه و هاجر و شهلا و اعظم ) همه گروهی که تازه وارد بودیم و اولین روز کاریمون بود - موقع ناهار رفتیم و یه میز پیدا کردیم و نشستیم و بازهم کسی نگفت قضیه چیه و دیدیم هر کی داره و نیگامون میکنه! ما هم گذاشتیم به حساب اینکه تازه واردیم و اینا و وو مشغول خوردن ناهارمون شدیم و تازه شاکی هم بودیم که اینا چرا اینجورین؟؟خلاصه وقتی رفتیم نمازخونه و بعدش دوباره رفتیم سر کارمون یکی از سرگروهها در حین کار و توضیح روابط مابین عوامل! بهمون گفت که اینجا هر کی صندلی و میز و حتی ابزار خاص خودشو داره و شما هم یواش یواش آشنا میشین. توی نهارخوری هم همینطور! و ما که دو زاریم افتاد که قضیه چیه که باید به ما زودتر میگفتین!!!
هی یادش بخیر.