ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
و اما ادامه ماجرا:
شب بعدش که عصر چهارشنبه بود هم عروسی همکار جان که نوه خاله ی مامان جان هم هست دعوت بودیم و حنابندان مردانه (جشن حنابندان داماد!!!) بود با خودمون فکر کردیم که : امشب که فقط مردا هستن و با ما که کاری ندارن و اگر هم بخوایم بریم داخل حیاط برادرجان و باقی میخوان بگن : برید داخل - اینجا بده و خلاصه غیرتی بازی و اینا! از اون طرف هم اون بنده ی خدا ناراحت میشه. تصمیم بر آن شد که مردای خونواده برن حنابندان!ما هم بریم سالن عروسی همکار - فامیل جان! خلاصه هرچی سالن دیشبی بی کلاس و افتضاح و بی برنامه بود سالن امشب ناز و جالب و مرتب بود! جاتون خالی خلاصه بسی کیف نمودیم و برای خاله دخترها از زیبایی و مرتبی این سالن تعریف نمودیم که از نیامدنشان پشیمان گردیدند!!! تازه بعد سالن هم رفتیم و به جشن حنابندان هم رسیدیم!!آخه عمه ها و خاله های داماد و کلاً خانمهای درجه ی یک معمولاً آخر مراسم به داماد تبریک میگویند و آرزوی خوشبختی میکنند و حرکات موزون و اینا که مادر جانمان به آن قسمت ماجرا هم رسیدند!
قرار بر این بود که جشن شب عروسی در منزل دائی جان برگزار شود و عروس هم 120 کیلومتر کوبیده بود رفته بود پایتخت برای آرایشگاه ( آخه مرغ همسایه غازه و الا همون آرایشگاههای ولایت هم همون کار و شینیون و میکاپ رو انجام میدادن دیگه ! هیچ نکته خاصی در عروس ندیدیم که بگوئیم تفاوت داره و خوب بود که رفته بود اونجا!) در هر حال قرار بر این شد که مقدمات و پذیرایی هم بعهده ی فامیل نزدیک و چند نفر کمکی باشد.
خلاصه بعد از کوزتینگ بسیار برای آماده سازی مقدمات شام. رفتیم که حاضر بشیم و پس از طی مراحل مختلف حواشی مهمتر از متن (یه روز براتون تعریف میکنم) . بالاخره حاضر شدیم.
من یه تاب و دامن نسکافه ای رنگ با تکه هایی از پارچه ی قهوه ای و کمی کارشده با پولک و حریر و اینا پوشیدم. موهام رو هم به کمک خاله دختر جان سشوار کشیدم و یه طرفه جمعش کردم و گوشه چپش رو هم سنجاق زدم و یه روسری کرم-قهوهای هم برای بیرون رفتن برداشتم.
بعد از حاظر شدن از ما دعوت شد برای آوردن عروس به خانه ی پدرش بروین البته در معیت بزرگان فامیل و بعد از یه چرخ کوتاه (آخه دائی جان تاکید داشتند بر اینکه عروس را زودتر بیاوریم تا پذیرایی از میهمانان و شام و اینا با کمبود وقت و نیرو و بی برنامگی!! مواجه نشود.
و به این ترتیب عروس و داماد به منزل دائی جان آمدند و از آنجائیکه ما اهل انجام حرکات موزون نبودیم رفتیم و در گوشه ای جلوس نمودیم تا وقت شام که احساس نمودیم غلظت کوزتینگ خونمان کاهش یافته و برای سروگوش آب دادن به ساختمان مجاور که سفره ها را آنجا گسترانیده بودند رفتیم و تا آخر شب گرفتار پذیرایی از میهمانان شدیم! خلاصه که 5 نفری (من و مامان و خاله دختر -زن داداش و خانم همسایه و یکی از زندائیهای داماد) مشغول جمع و جور کردن شدیم و بعدشم مادرجان و خاله های بنده و خاله و دائیهای داماد کادوهاشون رو به عروس و داماد دادند و آنها را راهی خانه ی بخت که در همسایگی منزل دائی جان بود نمودند و به این ترتیب شب عروسی با تمام حواشی تلخ و شیرینش به پایان رسید.
**+** راستی ماشین عروس هم یه مزدا3 سفید بود که باگلهای سفید و صورتی و لیلیوم های سفید و صورتی تزئین شده بود.
.... در مورد روز پاتختی در فرصتهای بعدی خواهم نوشت.
واااااااا
یعنی چی اهل حرکات موزون نیست؟؟
با اون لباس خوشگلی که تنت بود چرا نرقصیدی؟؟؟
ایشالا همه عروس دومادا خوشبخت بشن...
خوب اهلش نیست دیگه!
انشااله همه جوونایی که عروس و دوماد شدن و بقیه ای که خواهند شد - خوشبخت باشند.