دلانه های بارانی
دلانه های بارانی

دلانه های بارانی

نگاه

 

 

 

واژه هارا کنار بگذار 


با من بی واسطه سخن بگو 


حرفهایی دارم با تواز جنس نگاه 


 که واژه ها تنها آن را حرام می کنند. 


بگذرا حسرت نگاه بردل واژه بماند. 


بگذار حسودی کند. 


به من نگاه کن........................ 

  

روز کودک و دلانه های کودک دیروز!

امروز روز جهانی کودکه! 

توی مدرسه قرار شده بود بچه ها آزاد باشن یه زنگ و با وسایلی که از خونه آوردن بازی کنن و خلاصه که واسه خودشون باشن! 

امروز به همراه داشتن هر نوع خوراکی هم آزاد بود و اغلب خوراکیها هم چیپس و پفک و لواشک و خلاصه خوراکیهای ممنوعه بود! 

بچه های من که با هواپیما و ماشین کنترلی و هلی کوپتر و موتور کنترلی و تفنگ!حسابی خوش بودن.  

 

خلاصه که برنامه هایی که براشون پخش شد (نمایش عروسکی و سرود و مقاله و شعر) یه طرف.بازیهای کودکانه شون یه طرف! 

 


 

1.

 دلم برای دنیای کودکی تنگه. 

توی دنیای کودکی حرف زدنا راحته. 

توی دنیای کودکی گفتن حس ها راحته. 

توی دنیای کودکی همه چی خوب و راحته! دوستیها - جداییها - بازیها - دلتنگیها و ... 

آدم بزرگ که میشه! دردسرا و دغدغه هاش بزرگتر از درکش میشن!  

خلاصه که :  

۲.

داشتم با دوستی صحبت می کردم و مشغول حرف زدن و فکر کردن به حرفهاش و خودم و کلا درگیر و دار! 

مامانم از بیرون اومده میگه : چرا داری گریه می کنی؟

میگم : کی؟ من؟

مامانم :

من : هوا سرده!

مامانم : یعنی هوا سرد باشه باید گریه کنی؟

من :

خلاصه که اصلا متوجه نبودم که چی شد!اما دلم حس و حال کودکیم رو خواست! 

 

۳. 

میشه آدم منطقی باشه و احساسی هم باشه؟ وقتی احساس و منطق آدم قایم باشک بازی می کنن!تکلیف آدم چیه؟ وقتی آدم کلا نمی دونه چشه؟وقتی آدم با منطق و احساسش درگیره! وقتی مونده وسط کشمکشی که کودکانه ترین حالت ممکن رو داره؟با اینکه حس بزرگیش میگه : این چه بازییه؟ حس کودکانه اش فقط پا می کوبه و میگه می خوام! حس منطقی هم خودشو انداخته وسط که عقلت کجاست؟اون موقع آدم دقیقاً نمی دونه چی به چیه! 

الان خودمم نمی دونم چی گفتم! فقط طبق عادت دیرین نوشتن!هر چی میاد به ذهنم می نویسم! شاید بعدا حذفیدمش!شایدم نه! 

۴. 

همیشه از اینکه مشغول کاری بشم که ندونم اخرش چی میشه!مضطرب بودم.یعنی وقتی می خوام کاری رو شروع کنم اونقدر باید اینور - اونور کنم قضیه رو که یا کار از کار بگذره یا اینکه به یه ثبات برسم که کارم درسته! اما گاهی وقتا پیش میاد که با توجه کردن به یه حسی غریب! یه کاری رو شروع می کنم.بعدش هی یکی توی ذهنم میاد میگه : کارت درسته؟ کارت درست نیست؟ بعدش چی؟ می خوای چکار کنی؟ الان چی میشه! خلاصه اونقدر میاد و میره که کلا حالم رو می گیره!بعدشم باز نمی دونم چیه که هی منو ترغیب می کنه که حرفهای یواشکی ذهنم رو نادیده بگیرم.خلاصه می ترسم آخرش بشم دخترک شیطونی که وسط یه معرکه ی بزرگ دست بزرگترش رو به هوای کنجکاوی و دل راحتیش از اینکه همینجان! منم همینجام! اتفاقی نمیفته که - رها می کنه و بعد گم میشه!

طلا و مس

دیشب موقعی که داشتم با حس خوابالودیم سرو کله می زدم و مشغول عوض کردن کانالای تی وی بودم که خاموشش کنم! دیدم شبکه البرز داره طلا و مس رو نشون میده.فیلمی که تعریفای زیادی ازش شنیده بودم اما فقط یه بار دیده بودمش اونم با حس و حالی خراب! 

دوباره دیدمش اما از میانه ی فیلم و برام جالب بود.فیلمی که با تمام سادگیش حس و حالای قشنگی داشت توی متنش!حس و حالهایی که شاید همونا بودن طلایی که ازش حرف زده شده بود. 

همدلی ها و مهربانی ها. 

خلاصه که نشستم پای فیلم و کلی تحت تاثیر و اینا!  

 


 

۱. فردا روز جهانی کودکه و قراره با بچه ها یه زنگ خوش بگذرونیم! بچه ها هر اسباب بازی و خوراکیی می خوان بیارن و خلاصه که فردا بازی داریم

 

 

؟ ! ؟

من کی ام؟ صیاد ناشی ، پس شکارم می گریزد

 آخر آن آهوی زیبا از حصارم می گریزد 

می شود تنهایی من در جهان افسانه زیرا 

هر کسی را دوست دارم ، از کنارم می گریزد 

 

وحید عمرانی

ایمیل وارده :)

پا به پای کودکی هایم بیا
کفش هایت را به پا کن تا به تا

قاه قاه خنده ات را ساز کن
باز هم با خنده ات اعجاز کن

پا بکوب و لج کن و راضی نشو
با کسی جز عشق همبازی نشو

بچه های کوچه را هم کن خبر
عاقلی را یک شب از یادت ببر

خاله بازی کن به رسم کودکی
با همان چادر نماز پولکی

طعم چای و قوری گلدارمان
لحظه های ناب بی تکرارمان

مادری از جنس باران داشتیم
در کنارش خواب آسان داشتیم

یا پدر اسطوره دنیای ما
قهرمان باور زیبای ما

قصه های هر شب مادربزرگ
ماجرای بزبز قندی و گرگ

غصه هرگز فرصت جولان نداشت
خنده های کودکی پایان نداشت

هرکسی رنگ خودش, بی شیله بود
ثروت هر بچه قدری تیله بود

ای شریک نان و گردو و پنیر !
همکلاسی ! باز دستم را بگیر

مثل تو دیگر کسی یکرنگ نیست
آن دل نازت برایم تنگ نیست ؟

حال ما را از کسی پرسیده ای؟
مثل ما بال و پرت را چیده ای ؟

حسرت پرواز داری در قفس؟
می کشی مشکل در این دنیا نفس؟

سادگی هایت برایت تنگ نیست ؟
رنگ بی رنگیت اسیر رنگ نیست ؟

رنگ دنیایت هنوزم آبی است ؟
آسمان باورت مهتابی است ؟

هرکجایی, شعر باران را بخوان
ساده باش و باز هم کودک بمان

باز باران با ترانه ، گریه کن !
کودکی تو ، کودکانه گریه کن!

ای رفیق روزهای گرم و سرد
سادگی هایم به سویم باز گرد!

:(

دلتنگی فقط یک اسم مستعار است 


برای تمام حس هایی که 


اسمشان را نمی دانیم 


و هر کدامشان برای خود یک دلتنگی اند . . .