ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
خب به حضورتون عارضم که :
پنجشنبه من و مادرجان! به همراه یه کاروان راهی سفر شدیم.البته چند نفر از همکارا هم بودن ولی کاروان فقط همکار نبودن.
صبح قرار حرکت ساعت 7 بود که حدود 7:20 دقیقه انجام شد.
دو نفر از دانش آموزانم هم به همراه مادرشون اومده بودن و به محض سوار شدن با صدای بلند سلام کردن که یه جورایی باقی همسفرا متوجه شدن که من معلم این دو تا جوجه هستم
موقع توقف برای صبحانه - که من بلند شدم کمک کنم برای تقسیم صبحانه - پسرام هم آخر سر برای جمع کردن بلند شدند و یه جورایی داشتن خودشونو به من نشون میدادن که فعالیت می کنند و این حرفها.
خلاصه به قم رسیدیم و زیارت و یاد دوستان و موقع ناهار که رفتیم رستوران باز حرکات این دو تا جالب بود.سریع رفته بودن بالا و برای من هم جا گرفته بودند و با رسیدنم به سالن - فریادشون بلند بود : خانم ، خانم بیاین اینجا براتون جا گرفتیم.
خلاصه که رفتم پیششون و دیدم مادر یکیشون یه میز دیگه نشسته و میگه : بلند شو بیا و خانمهای حاظر در میز گفتن : بچه دوست داره پیش معلمش باشه - سخت نگیر.
و به این ترتیب ناهار رو در کنار دوتا پسرم صرف کردیم (جاتون خالی)
خلاصه تا آخر سفر این دو تا بچه حسابی هوای منو داشتن و کلی رفتار جالب ازشون دیدم.
حسابی بهم خوش گذشت.
سلام وبلاگ جالبی داری
به وبلاگ من هم سربزن خواستی لینک کنیم
سلام.
ممنون
salam
webloge ghashangi darid
movafagh bashid
سلام.
سپاس.
شما هم موفق باشید.