ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
امروز برگه های آزمون ریاضی بچه ها رو بهشون داده بودم که خیلی هم تعریفی نبود.
بعدش مشغول انجام امر مبارک بازخواست و چشم غره و اینا بودم که در زدن و از منطقه جناب بازرس تشریف آوردن کلاس من!!
خلاصه با دیدن اخمهای در هم و جوجه های صف شده!شستشون خبردار شد که چه خبره.شروع کردن با بچه ها حرف زدن و اندرز دادن و بعد از اینا بهشون گفتن : خب قول میدین که بهترین بچه ها بشین و درسهاتونو خوب بخونین؟
بچه ها : بعله
- خب اونایی که قول میدن - دستاشونو بیارن بالا.
بچه ها دست بلند کردن و آقای بازرس این بار گفتن : اونایی که مردونه قول میدن! هر دوتا دستشون بالا!!
یکی از بچه هام میگه : آقا! یعنی یه دست بیاریم بالا - زنیم؟ (زن هستیم)
من :
آقای بازرس :
بچهه :
من :
آقای بازرس : بعد یه هنگ کلی! نه پسرم - میخوایم به خانم معلم اطمینان کامل بدیم که قولمون محکمه!
*** همچین اعجوبه هایی دارم من
اممممم
امروز با یه دوستم بحث کردم و کلی بحث کردم (البته بحث که نه) یه سری حس هامو گفتم و دوستمم گفت که اشتباه می کنم.
و داستان از یه حرف شروع شد که دامن زده بود به حسم و بعد یه چیزی منو یاد سالها پیش انداخت.
دوستم راجع به حرفش عذرخواهی کرد که باعث ناراحتیم شده و من جوابی نداشتم براش. و یاد اون سالها افتادم.
.
.
.
ایمیل وارده از یه دوست که توی این لحظات برام خیلی خوب و جالب و آرام کننده بود.
دوست داشتین بخونیدش.
از دوستی که برام این مطلب رو فرستاد هم ممنونم هر چند اینجا رو نمی خونه. و امیدوارم که موفق باشه !
ادامه مطلب ...
نـه نمـی دانــی…!
هیچـ ـکس نمــی دانـــد…!
پشت ایــن چهــره ی آرامـ در دلــــم چه می گــذرد…!
نمـی دانـی…!
کســی نمـی داند…..!
ایــن آرامش ظاهــــــر و این دل نـــــــا آرام…!
چقــدر خسته امـ می کنــد…!
دیشب ایمیلی داشتم که من رو یاد این خاطره انداخت:
زنگ نقاشی یکی از پسرام نقاشیش رو آورده و داستانشو برام تعریف می کنه (من همیشه شنونده ی داستان نقاشی های بچه هام)
میگه : خانم! اینجا پارکه.پدر و پسر دارن تفریح می کنند.(زیر هر آدمک هم نوشته بود پدر - پسر)
میگم: خب . مادر خانواده کجاست؟
میگه: مادر خونه است داره غذا درست می کنه!!
من: چرا نیاوردنش پارک؟
میگه: خب دیگه مونده خونه - پس کی غذا درست کنه!
میگم: عجب پدر و پسر نامردی!مادر رو تنها گذاشتن خونه و خودشون اومدن گشت و گزار
بچهه :
خلاصه اینجوریاست!