ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
سلاااااااااااااام به همه.
امروز اولین روز کاریم توی سال جدید بود.
از دیروز یه حسی مثل اولین روز شروع مدرسه توی جونم ریخته بود - خلاصه لباسامو حاضر کرده بودم.شب تا دیروقت مشغول بودم واسه خودم و صبح یهو از خواب پریدم (که نکنه نمازم بمونه و مدرسه دیر بشه)
یه سر به دنیای مجازی زدمو و رفتم دنبال کارام.
امروز یه لباس متفاوت پوشیده بودم.مانتو یاسی و مقنعه ای کمی سیرتر با شلوار سفیدم!خب دوست میدارم در کنار بچه ها شاد باشم حتی تیپ ظاهریم
مدرسه هم حال و هواش جالب بود برام.
وقتی رفتم سر کلاس با تک تک بچه هام دست دادم و بهشون عید رو تبریک گفتم و اونا هم متقابلا همینطور.اما برام نحوه ی دست دادنشون جالب بود - بعضیا محکم و مردونه - بعضیا هم یه جورایی خجالتی.
می دونستم بعد حدود 20روز حرفهاشون زیاده و تعریفاشون و مطمئنم تا اونا نگن حواسشون به هیچ چیز نیست.
زنگ اول رو گذاشتیم به تعریف کردناشون.از داستان چهارشنبه سوری و آتیش سوزوندانشون گفتن تا مسافرتهای عیدشون و اوقات گذراندنشون.
تعریفاشون منو خیلی شاد کرد - ذره ذره زندگی رو توی چشم تک تکشون میدیدم وقتی از شیطونیاشون و بازیهاشون می گفتن.حتی وقتی از افتادنشون از کوه تعریف می کردن.
وقتی اونا تعریف می کردن ؛ من بیشتر حس می کردم که چقدر دلم براشون تنگ شده بود.تمام این بیست روز. چقدر مشتاقشون بودم و چقدر بودنشون برام مهمه و مسرت بخش.
خلاصه زنگ اول به تعریفشون گذشت و باقی روز هم به علت غیبت 5تا از جوجه هام - ترجیح دادم درس ندم و درسهای قبلی رو مرور کنیم.
یکی از بچه های شیطونم که همیشه هم کلاهمون باهاش میره توی هم اومده پیشم و میگه : خانم, دلم براتون خیلی تنگ شده بود.
منم دست کردم تو موهاشو گفتم: منم دلم برات تنگ شده بود.
- - - - -
خلاصه امروز برام پر از حسهای قشنگ بود و آرزو کردم تا پایان سال تحصیلی و با هم بودنمون - مملو از حسهای قشنگ باشیم.
انشالله که کل زندگیت مملو از حس های قشنگ باشه خانم معلم
ممنون عزیزم.
همچنین برای شما
واااااای چه حس خوبی دارین در کنار بچه ها!
راستی زاز بچه های خجالتی غافل نشین و اونا رو بیشتر از بقیه تو جمع بیارین. تا خجالتشون بریزه. چون خودم خجالتی بودم میگماااا
حواسم هست.
خدا رو شکر تا حالا موفق بودم.
چه معلم مهربونی... :)
من احساس میکنم زیاد نمیتونم با پسربچه ها ارتباط برقرار کنم... قبلا سر کلاسشون بوده ام و حس میکنم سر کردن باهاشون واقعا اعصاب میخواد!!!
سلام.
ممنون از حضورتون.
خب پسر بچه ها دنیای متفاوتی دارند . . .
قربونت خواهر طوفانی :دی
دیگه این کاری بود که ازمون برمیومد
اجازه هست بپرسم چه مقطعی درس میدید ؟! :)
خواهش می کنم.
من مقطع ابتدائی تدریس می کنم.
پایه دوم
چه خوب !
چه معلمِ خوبی
ممنونم عزیزم.
امیدوارم که خوب باشم واقعا!
خسته نباشید واقعا استاد
اینو با هیدرا جون بودم
هیدرا جان! پاسخگو باشین.
ماکه امروز رفتیم و همه منگ و خواب بهار بودن !
خود ما بیشتر
اون پروسه در جوجه های ما ، هفته بعد که شیفتمون عصریه اتفاق میفته