ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
سلام مجدد.
خب داستان به اونجا رسید که به نمایشگاه گل و گیاه واقع در پارک چمران کرج ( تا امروز هم برپاست) دعوت شدم.
ادامه مطلب ...سلام به دوستان.
جمعه داشتم فکر میکردم که تعطیلات داره تمام میشه و من به مسافرت نرفتم.خلاصه عصر جمعه به یک سفر یه روزه به "امامزاده داوود"دعوت شدم.از شنیدن این دعوت بسیار خوشحال شدم که هم یک سفر درپیش داشتم و هم برای بار اول به منطقه کن و سولقان و زیارت امامزاده می رفتم.
خلاصه قرار برای روز دوشنبه ساعت پنج و نیم صبح هماهنگ شد. ادامه مطلب ...
نه که من خیلی عکس مینداختم.
خب روز اول به این ترتیب سپری شد و ما شب را در حرم آقا ماندیم تا صبح.
صبح بعد نماز مادرجانم گفت: بریم رواق امام خمینی برای دعای ندبه.
من که تا صبح بیدار بودم و آخ نگفتم الان انگار گیج خواب بودم.یعنی گیج گیج گیج.
خلاصه با خودم گفتم میرم میشینم آخرش اینه که خوابم میبره و اونجام که رواقه و حرم نیست! رفتیم و نشستیم و زیارت وارث و اینا خوندن و یواش یواش چشمام گرم می شدن که سرم رو گذاشتم روی زانوام که کمی از خستگی چشام کم بشه.مادرجان هی میگه: سرتو بذار روی پام بخواب!سرتو بذار روی پام بخواب!
در همین حین من خوابم برد و چنان ولو شدم وسط که خودم جا خوردم!
خلاصه خودم رو جمع و جور کردم که دوباره همان برنامه تکرار شد و دیگه مادرجان طاقت نیاورد و گفت :
پاشو بریم بخواب بچه. تا حالا توی رواق ندبه نخوندم مگه نشده؟آخر تو مریضض میشی حرف هم گوش نمیدی.از من اصرار که نه بمون گوش میدیم بعد میریم و از اون انکار!
خلاصه رفتیم خونه (هتل) و من یه دل سیر خوابیدم اونم تا 9 صبح (از 5.5 تا 9) انگار خیلی بهم چسبید.
بیدار شدم دیدم خانمهای اتاق با سر و صدا اتاق را ترک کرده اند و اثری از مادرجان هم نیست.هر چی هم گوشیش رو میگیرم جواب نمیده.حوصله نداشتم تنها برم صبحانه بخورم! از خیر خوردن صبحانه گذشتم و رفتم حاضر شدم و رفتم حرم.
تا حالا تنها نرفته بودم و اصلا یه جوری بود.خلاصه رفتم و یه دل سیر زیارت کردم و از طرف دوستانم هم زیارت کردم و رفتم توی صحن نشستم و کلی با آقا حرف زدم.بعدش دوباره رفتم داخل حرم و موقع ظهر کمی خلوت بود و داشتم میگفتم به آقا: دوری نزدیکتر بیا می خواهم ببوسمت!
که یه جورایی انگار هلم دادن سمت ضریح و یه کوچولو دستم رسید و دوباره به عقب برگشتم!
خلاصه نماز ظهر و عصرم رو هم خوندم و گفتم حالا وقتشه که مادرجان رو پیدا کنم.
اومدم بیرون و شماره مامان جان را گرفتم و اینبار جواب داد.
گفتم : کجایی؟
- همون جایی که دیشب نشستیم برای نماز جماعت (توی ایوون طلا) داشتم اطرافم رو نگاه می کردم که مامان گفت: بانو و دست تکون داد و به این ترتیب به کنار مادرجان رفتم و نشستم.
در این فرصت مادرجان تا چشم من رو دور دیده بود (من مخالف خرید کردن زیاد هستم) کلی خرید کرده بود. و بهم نشون داد که اینا رو خریدم!
برگشتیم و عصر رفتیم بازارچه ای که همیشه قیمتهاش مناسبه و چیزهای جالبی هم داره.
خلاصه چند جایی قیمت نبات و زعفرون گرفتیم تا به یه مغازه که فروشنده اش یه آقای جوان بود رسیدیم.دیدیم قیمتهاش مناسبه و من به مادرجان گفتم این که خوب داره میگه بیا خریدت رو انجام بده بریم به حرم برسیم.
خلاصه مادرجان مشغول شد به شمارش که چندتا نبات میخواد و چندتا زعفرون و چقدر ادویه و ...
فروشنده هم محو تماشا و اینکه ما خریداریم یا نه!
میگه : ببخشید نبات میخواهید؟
-بله اجازه بدین داریم حساب میکنیم
-خواهش میکنم.
خلاصه آمارمون که معلوم شد گفتم اینقدر فلان و فلان.
حالا فکر کنین من مشغول حساب کتاب که چقدر میشه
یارو مشغول جمع و جور و محو تماشا
3
که یه سری خریدها رو جمع کردی و گفتم چقدر شد؟
- باید میگفت 40 تومن میگه 25 تومن.
- مطمئنین؟درست حساب کردین؟
- بله دیگه. گفتم خب تخفیفش چقدر؟
- قیمتهای ما مقطوعه و جای چونه نداره
- حالا آخرش چی؟
در این حین مادرجان چند قلم جنس دیگه اضافه کرد که
من گفتم حسابتون اشتباهه . میشه 40 تومن حالا چقدرش تخفیف
- نه خب تخفیف نداره
- خب من که نمیگفتم الان 15 تومن تخفیف خدائی گرفته بودم
این حرف یخش رو باز کرده میگه از یزد آمدین؟ من با مادر جان تات صحبت میکردم و او فکر کرده بود یزدی هستیم
گفتم نه.
نزدیک کرج هستیم
- دانشجو هستین؟
- نه خیر درسم تمام شده
- چی خوندیدن؟
- دیگه داشتم عصبانی میشدم و مادرجان هم مشغول اضافه کردن ادویه و فلفل به خریدها.
- مدیریت خوندم.
- 24 سالتون که بیشتر نیست
- بله؟
- 24 سالتون که بیشتر نیست؟
- خیلی وقته 24 رو رد کردم.
- اصلا بهتون نمیاد
- دیگه نزدیک بود خریدها رو هم بذارم و بیام بیرون.
مامان اشاره کرد که چش شده این پسره
- شانه ای بالا انداختم و گفتم هیچی به سرش زده.
خودم رو زدم به اون راه که حواسم نیست به حرفهات و اونم مشغول کارهای خودش شد(بسته بندی سفارشات مامان)
- حساب کردیم و داشتم خریدها رو جابا میکردم که میگه:
اصلا بهتون نمیاد بیشتر از 24 باشین.اصلا
خیلی خودم رو نگه داشتم که بهش یه چیزی نگم.
اومدیم بیرون مادرجان میگه : کم مونده بود ازت خواستگاری کنه ها!
من :
خب دیگه شما هم بسی به آرزوتون میرسیدین!
- مشهد که خیلی دوره!
- مامان جان هنوز که من نرفتم! تازه این یه چیزیش می شد بند کرده بود به سن و سال من! ولش کن دیگه.
و برای اینکه گیر این بازرسی نیفتیم رفتیم خریدامونو گذاشتیم خونه و برگشتیم حرم.
روز دوم هم سپری شد به سرعت برق و باد.