دلانه های بارانی
دلانه های بارانی

دلانه های بارانی

عید غدیر مبارک

ای کرده خدا تو را ولی ادرکنی 

 

ای کرده نبی تو را وصی ادرکنی 

 

دستم تهی و لطف تو بی پایان است 

 

یا حضرت مرتضی علی ادرکنی 

 

 

 

عیدتون مبارک 

 

قدمی سوی او

آتشی نمى سوزاند "ابراهیم" را
و دریایى غرق نمی کند "موسى" را

کودکی، مادرش او را به دست موجهاى "نیل" می سپارد
تا برسد به خانه ی فرعونِ تشنه به خونَش

دیگری را برادرانش به چاه مى اندازند
سر از خانه ی عزیز مصر درمی آورد
مکر زلیخا زندانیش می کند
اما عاقبت بر تخت ملک می نشیند

از این "قِصَص" قرآنى هنوز هم نیاموختی ؟!

که اگر همه ی عالم قصد ضرر رساندن به تو را داشته باشند
و خدا نخواهد
نمی توانند
او که یگانه تکیه گاه من و توست !پس
به "تدبیرش" اعتماد کن

به "
حکمتش
" دل بسپار

به او "
توکل" کن 

 

و به سمت او "قدمی بردار"تا ده قدم آمدنش به سوى خود را به تماشا بنشینی ... 

 


 

پ.ن: اینم ایمیل وارده با اوضاع و احوال این روزهام!!!

....

پیش بیا ! پیش بیا ! پیش‌تر !
تا که بگویم غم دل بیشتر

دوست‌ترت دارم از هر چه دوست
ای تو به من از خود من خویش‌تر

دوست‌تر از آن که بگویم چقدر
بیش‌تر از بیش‌تر ازبیش‌تر

داغ تو را از همه دارا ترم
درد تو را از همه درویش‌تر

هیچ نریزد بجز از نام تو
بر رگ من گر بزنی نیشتر

فوت و فن عشق به شعرم ببخش
تا نشود قافیه‌اندیش‌تر 

 

قیصر امین پور 

 

 

پ.ن: 

واقعاْ موندم با این حس ششم کج و کوله ام! 

امروز هم ساعت اول سلام علیک داشتیم. 

ساعت دوم رفتم دفتر دیدم میکروفون رو گرفته دستش و داره باهاش ور میره(میکروفون بیسیم بود)  

برگشتم میگم: شارژش تمام شده؟ 

بازم سلام میکنه و میگه : 

-نه مثل اینکه خرابه 

- مگه میخواین مثل آقای همکار شما هم بخونین؟  

(آخه دیروز یکی از همکارا میکروفون رو گرفته بود دستش و داشت میخوند! و به بقیه یادآوری میکرد که برن کلاس) 

- نه بابا میخوام کار آقای معاون رو بلد بشم جاش رو بگیرم. 

-عجب! میخواین بشین آقای معاون؟ (البته تو دلم گفتم : تو که اینقدر مهربونی برای بچه ها عمراْ نمیتونی مثل آقای معاون خشن باشی) 

-خلاصه خنده و من گذاشتم رفتم .  

زنگ وسط هم که یکی از همکارا دستم رو گرفته و کشون کشون برده پیشش که می دونی آقای ... چی میگه؟ راه حلش جالبه واسه آموزش ساعت خلاصه ببین چی میگه! 

منم انگار بیخبر از همه جا رفتم جلو  

میگه : سلام! (فکر کن سومین سلام طی روز) میخواستم بگم این ساعتی که به بچه ها آموزش میدین با حرفهای من تناقض داره !!من میگم عقربه از همه بزرگتر ثانیه شماره و دومیه دقیقه و از همه کوچکتره ساعت! اما این ساعته جور دیگه ای هستش. برگشتم میگم ما با ثانیه شمار کاری نداریم اما باید ببینیم چطور میشه بچه ها رو توجیه کرد! من که پیرم درآمد تا بهشون دقیقه رو تفهیم کردم!!

زنگ بعدش به بچه ها دیکته گفته بودم و داشتم دفتراشونو توی اتاق مدیر تصحیح میکردم و بقیه خانومها هم نیامده بودند و من تنها بودم . دیدم آمده داخل دفتر و با همون میکروفون داره ور میره.(منم که سرم درد میکنه واسه حرف زدن! و کنجکاوی) 

برگشتم میگم: 

- هنوز دارین تمرین معاونی میکنین؟ 

- آره دیگه تمرین چیه میخوام جاشو بگیرم بعدشم بشم مدیر 

- خوب با این حساب اومدین بگین کلاست آماده است پاشین برید کلاس؟  اگرم بخواین هم مدیر بشین و هم معاون و همه اینا پس باید برید مجتمع روستایی! 

- نه بابا! معلمی از همه ی اینا بهتره. مدیریت دردسر داره 

- مدیریت راحت تره اما مسئولیت داره! کلاس که باشی سرنوشت و آینده ی ۳۰ تا بچه دستته اما مدیر که باشی باید جوابگوی خیلی چیزا باشی اما سنگینی کاری که بعهده ات هست اینقدر نیست. 

-  اما کار من جوریه که تا آخر سال نمیتونم اسم بچه ها رو خوب یاد بگیرم. 

-  شوخی میکنین؟ مگه میشه؟ 

- آخه من با همه ی کلاسها درس دارم و نه اینکه کلاْ بلد نشم اما یکی رو فامیلیشو یاد میگیرم - اون یکی اسمشو و خلاصه اینجوری. اما عجب بچه های شیطونی هستن! 

- بچه های من شیطونن یا کلاْ؟ 

- (با لحنی که بخواد اذیت کنه ) بچه های شما! خیلی شیطونن! بعدش با خنده همه شیطونن اما بعضی بچه های شما خیلی بیشتر! 

-  بچه های من خوبن! اما یه چندتایی شیطون داریم که بعضیاشونم شرایطشون خاصه و کلاْ دوست دارن توی چشم باشن و همش توی فعالیتها شرکت کنند. 

- چه مشکلاتی؟ بچه ی طلاقند؟ شاید هم بیش فعالند؟ 

- نه یکیشون که مشکل خانوادگی داره . یعنی با خانواده عموش زندگی میکنه- یه کمی هواشو داشته باشین. (میدونستم دارم چکار میکنم - داشتم حساسش میکردم و موفق شدم) 

- والدینش متارکه کردن؟ 

- نه .اونا رو از دست داده. پدرش رو توی ۶ماهگی و مادرش رو در ۶ سالگی. 

- میشه به من نشونش بدین؟ چون من سال اوله که با بچه های دوم کلاس برداشتم و خوب اسمهاشونو بلد نیستم. 

- (میدونم بدجنسیه! اما میخواستم به این سمت بکشم بحث رو و کنجکاو بشه! چراشم نمیدونم) باشه بهتون نشونش میدم. کی میخواین ببینینش؟ امروز یا بعداْ؟ 

- الان میشه؟  

و راه افتاد دنبال من به سمت کلاس. نمیخواستم اینجوری بشه. اما تا به خودم بجنبم رسیده در کلاس من و توی درگاهی ایستاده بود و بچه ها هم داشتن براش ذوق میکردن! 

 دیدم  همینجوری نمیشه بچه رو کشید گفت این همونه! 

برگشتم یه سری از بچه ها رو بهش معرفی کردم و میگم: 

- بچه ها آقای معلم اومدن با شما آشنا بشن بیشتر و اینکه حرفهایی که بهتون زدم به ایشون هم بگم (( آخه زنگ قبلش باهاشون اتمام حجت کردم که اگر منظم نباشن نمیذارم زنگ ورزش برن بیرون! حتی اگر زنگ آقای معلم باشه!!)) 

خلاصه همون قول و قرارامونو یادآوری کردم و اونم خیلی باحال رفتار کرد! 

برگشته میگه: چشم خانم معلم . اگه پسرای بدی بودن منم نمی برمشون ورزش!!! 

 

اما خودمانیم نمیدونم چرا این بشر اینقدر با لطافت برخورد میکنه! 

گاهی خجالت میکشم وقتی اینجوری رفتار میکنه! 

 

خدایا! کمکم کن الکی بهش عادت نکنم.

ماجرای من و ....

واقعاْ نمیدونم چی بگم. 

این چند وقته یه حال و هوایی سراغم اومده که خودمم نمیدونم باید چکار کنم جز توکل! 

جدی میگم. 

اصلاْ یه وضعیتی. حس و حالی که می ترسم خودم رو درگیرش کنم و آخرش راه به جایی نداشته باشه. 

گاهی به خودم میگم شاید الان همون وقتیه که باید 

اما وقتی میشنم و کلاهم رو قاضی میکنم می بینم در برابر این حس جز یه حال و هوای غریب چیزی نمی دونم نه از خودم نه چیز دیگه. 

اطلاعاتی هم از منبع این حال و هوا ندارم (اونی که علت اصلی این احساس منه.) 

واقعاْ موندم توی برزخی که حس بد توش نیست اما اگه قرار نباشه به جایی برسه فرسوده شدن حس و حال منه و استرس و اضطراب .... 

.... 

...... 

 

پ.ن ۱ :  

بچه های کلاسم خیلی جالب و نازن. 

دیروز که برای اولین بار شیفت مخالف هم توی کلاس ما کلاس گذاشته بود و کل چیدمان کلاس مون رو به هم زده بودند. اول صبح بچه ها با حالت وحشت زده اومدند دفتر که : 

- خانم ! ما دیگه جا برای نشستن نداریم! 

 یعنی چی؟ مگه چی شده؟ 

- هیچی . همه چیز درهم بر هم شده. جاهامون به هم ریخته! 

- بریم ببینم. 

خلاصه با کلاسی به هم ریخته و کن فیکون! مواجه شدم که خودمم از دیدن اون شکل و وضع جا خوردم! بچه ها رو فرستادم بیرون کلاس و شروع کردم به چیدن نیمکتها. کمی که گذشت دیدم ۲-۳ تا از بچه ها (محمد مهدی و علیرضا و احسان) اومدن داخل کلاس و شروع کردن پا به پای من مرتب کردن و چیدن کلاس. اون لحظه از این کارشون اونقدر خوشحال شدم که نگو. انگار چندتا مرد بزرگ که دیدن یه خانم به تنهایی سختشه کاری رو انجام بده اومدن کمک.  

ممنونم مردان کوچک خیلی بزرگ 


پ.ن۲ :

خدایا! می ترسم از روزی که  به خاطر مسئله ی الکی و به درد نخور انگشت نمای خلقت بشم. کمکم کن که مهار کنم احساسی رو که مصلحتت درش نیست و بپرورونم حسی رو که به صلاحمه. 

(آمین)

حس و حال هوای بارانی

هیچ حرفی و حسی نمی تونه حس الانم رو توی این هوای بارونی بگه اما این جمله برام جالب بود.

 

 

نایت اسکین

به گمانم یادت پنجره ی احساسم را، میکوبد . . .
زیرا که در دلم هوای دلتنگی بر پاست . . . 

 

باران

هنوز هم وقتی باران می آید تنم را به قطرات باران می سپارم . . .
می گویند باران رساناست ، شاید دستهای مرا هم به دستهای تو برساند . . .
 

 

نایت اسکین

پ.ن : دنیای من همه جایش بارانی ست ؛ هر چه کمتر بدانی کمتر خیس خواهی شد . .  

 

نایت اسکین