دلانه های بارانی
دلانه های بارانی

دلانه های بارانی

مردها در تاریکی گریه می کنند

خورشید روزهای رفتگی

تاریکی از نبودنت نشت می کند به اتاق

پلک می زنم

و کاسه ی چشمانم؛با اولین قطره پر می شود

مردی که هست و خسته شده از هر آنچه نیست!

یکهو جیرینگ بغض کسی در گلو شکست...



پ.ن1:

گاهی آدمهای اطرافمان پشت نقاب سنگی و بی تفاوتشان,دلی نازک و شخصیتی عاطفی دارند که فقط در خلوت ظاهر می شود.شاید اویی که فکر می کنیم بی تفاوت از کنار مسائل می گذرد,دلی پر عاطفه داشته باشد....


پ.ن2:


درگیرم کن

خسته ام

خسته از تنهایی‌

از حضورِ خودم در تاریکی‌

خسته از رفتن

از جاده‌های طولانی

خسته از یک دل‌ِ همیشه طوفانی

درگیرم کن

درگیر بودن

درگیر ماندن

درگیر یک اتفاق

اتفاقِ یک پنجره

چهار دیوار

درگیر اتفاق "ما"




پاییز

(( خدا حافظ برای او چه آسان بود ولی قلب من از این واژه لرزان بود))

و چنین بود که در وقت بهار، فصل پاییز دلم زود رسید،

و بهارم طی شد.

در سراشیبی مرگ،

برگها افتادند.

خش خشی بی پایان

زوزه ای از سرما،

و صدایی از درد،

باغ را ویران کرد.

سبزی روی مرا می دیدی

همگی گم شد و رفت،

حرف مردم شد و رفت.

گفتنی را گفتم،

آنچه می دانستم.

همه را باخته ام و جوانی را هم.

جبر و تقدیر چنان کرد که باور کردم،

آنچه بر ما آمد. 

*** 

تو که در بازاری،

راستی قیمت یک شاخه مریم چند است؟

مریمم پرپر شد.

باز بازنده شدم. . . 

 


 

 پ.ن:

یه جایی دیدم خوشم اومد نوشتمش اینجا.  

باور کنین همینجوری نوشتم 

 

لطفاً نگران نباشین 

 

ممنونم ازتون دوستان خوبم