دلانه های بارانی
دلانه های بارانی

دلانه های بارانی

خستگی...

الان که دارم می نویسم - آرووم شدم اما اگه بدونی چقدر دلگیر بودم! از دست آدمایی که حس می کنن عقل کلن و خیلی بلدند حرصم می گیره. 

یارو فکر می کنه که چکاره شده! با اون رفتارش. اگه مدیر خانم بهم دلداری نداده بود واقعاْ حسابشو گذاشته بودم کف دستش! مدیر خانم همه چی رو همینجوری میگذرونه! خیلی خونسرد و آروم و ریلکس. اما بعضی وقتا آدم حرصش میگیره دیگه! بهم میگه یه کم کوتاه بیا! بذار جریان بگذره! ولشون کن!(یه سری از همکارا فکر می کنند چون به بچه های کلاسشون امرو نهی میکنن باید همون کار رو با هرکسی که دور و برشونه انجام بدن! منم که با صراحت میگم: نه!) 

خلاصه که حسابی قاطی کرده بودم و خودم رو کنترل کردم که نگفتم : اگه شما ها تدریس می کنین! من که معاونم و دلیل نمیشه چون سنم ازتون کمتره - بهم دستور بدین و کارایی که خودتون باید انجام بدین و بندازین گردن من! 

 

خلاصه حسابی خسته ام و دلگیر.  

با اینکه نباید به خودم فشار بیارم و استرس داشته باشم. اما امروز حسابی داغون شدم.

نظرات 2 + ارسال نظر
مامیچکا پنج‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 03:45 ب.ظ

حالا گاهی اوقات کارهایی که باید دفتردارها انجام بدن یندازن گردن من...
منم مثل صراحت تو بهشون می گم نه

اخه مریم بانوی من چرا انقدر به خودت فشار میاری...بزا برن به جهنم تو نباید انقدر خودتو ناراحت کنی...

هی بابا!
مامیچکا بانو جان. نمی دونی که منم همچین بهشون رو نمیدم! اما واقعا بعضی وقتا حس میکنم که دارم فرسوده میشم با کارای اینا!!
فکر کن!مریم بانوی افسرده ی فرسوده!

محمد چهارشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 02:43 ب.ظ http://mohammadtarzi.blogsky.com

خوب و قشنگ بود به من هم سر بزن

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.