دلانه های بارانی
دلانه های بارانی

دلانه های بارانی

ای بابا!

سلام. 

می دونین چی شده؟ برای گرفتن داروم از هلال احمر و تجدید نسخم میخواستم برم مرکز استان!! به مدیر خانم میگم: من باید برم مرکز فردا و اگه رسیدم میام سر کار و اونم میگه باشه. 

 

امروز بعد مکافات زیاد! تونستم نیم ساعت آخر برسم محل کارم و  

مدیرخانم میگه: این چه جور یه ربع دیر اومدنه؟؟ 

 من  یه ربع؟  

میگه : آره دیگه! خودت دیروز گفتی که یه ربع دیر میای- منم به معاون خانم گفتم ببین این دخترک نیومده و هماهنگ هم نکرده! 

من: من کی گفتم که یه ربع؟من گفتم میرم تا فلان جا(مرکز) {آخه از اینجا تا اونجا یک ساعت راهه} آخه چه جوری میشه؟ من گفتم که کارم هر وقت تموم شد میام. تازه معاون خانم هم در جریان بودن که! 

اون موقع معاون خانم : 

منم واقعاً داشت شاخام میزد بیرون. دیگه نخواستم بزنم به روشون که : تمام اوقات امتحان - 5شنبه هایی که شماها جیم شدین اومدم و بی منت موندم . دو روز از صبح تا 5 عصر موندم و بازم چیزی نگفتم. حالا یه بار که پیش اومده من برم و بازم این وقت که کارم تموم شده با تمام خستگیم اومدم این رسمشه؟؟ واقعاً برای خودم دلم میسوزه. من دارم هدر میشم! 


هر چند بعدش مدیر خانم گفت که اشکالی نداره و متوجه منظورم نشده بوده اما  

آب رفته به جو باز نمی گرده. 

نظرات 2 + ارسال نظر
مرتضی دوشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 09:45 ب.ظ http://kooris-6.blogsky.com/

سلام!وبلاگ قشنگی داری !
موفق باشی...

سلام.
نظر لطف شماست.

شما هم موفق باشید.

خاطره دوشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 01:58 ب.ظ http://rahalost.blogsky.com

سلام....زیاد خودتو ناراحت نکن یعنی در فرهنگ ایرانی اون هم مدیره چندان بعید نیست.....راستی دوست من میدونی تو لینک منی؟؟؟؟؟؟؟؟؟


سلام.
بعضی وقتا واقعا بهم فشار میاد. اینکه میگم واقعاً یعنی واقعاً.

ممنونم از حضورتون.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.