دلانه های بارانی
دلانه های بارانی

دلانه های بارانی

گذشته نوشت!

سلام.  

نمی دونم چرا یاد این خاطره افتادم. 

اون موقع ها که تازه رفته بودم پارسیجان (حدود 3-2ماه از ورودم گذشته) یه روز که "رئیس الدوله جان" مسئول سالن بود و قرار شده بود برامون کار تعیین کنه - ماشنهای CKبود که لحیم پلاستیک فنر باطریش نصیب من شده بود و من هم بلد نبودم و یه جورایی میخواستم که کارم عوض بشه. وقتی بهم گفت : خانم ... شما لحیم پلاستیک انجام بدین. 

من- من بلد نیستم که باید چکار کنم. میشه بهم یاد بدین؟ 

(خودمانیم یه لحن بدجنسی بود که فکر میکردم شاید به جای اینکه رئیس الدوله جان بیاد و بهم یاد بده- کارم رو عوض می کنه!!

- خوب من میام بهتون یاد میدم خیلی سخت نیست! 

خلاصه که نقشه من برآب شد. و اومد نشست و با حوصله اول بهم جا زدن کنتاکت رو یاد داد و بعدشم نحوه لحیم زدن و موقع لحیم و گرفتن هویه پلاستیک دستش می لرزید- برگشت رو به من : 

- امیدوارم که دست شما اینقدر نلرزه. 

من - (توی دلم خوشحال که رئیس الدوله جان ؛ حرفی به جز کاری که داشت می کرد زده و آرزویی از خودش بیان کرده- {آخه خیلی کم صحبت می کرد با بچه ها و تا مجبور نبود حرفی نمیزد} و از طرفی هم خجالت کشیدم که کشوندمش پشت میز کار) و جواب دادم : ممنونم 

حالا گوش بدین از همکارای دور و برم (آخه نه اینکه تا حالا کار کردن یه آقای متشخص! رو ندیده بودن!!) با شکلای اینجوری  پشت سر ما بودن (منم که خیالباف توی ذهنم گذشت که انگار  توی جزیره آدمخوارا گیر افتادیم!!) خلاصه یکی شون برگشته میگه : به شما نمیاد که دستتون بلرزه! 

- اونقدر مشکلات هست که به اعصاب آدم فشار میاد (این حرفو رئیس الدوله جان زد) 

اوم همکار: مگه شما هم مشکل دارین؟ 

- شما که مشکلی ندارین و بزرگترین مشکلتون موش ** داخل سالنه!!! 

اون همکار :  

و من :  

و خوشم اومد که همچین زد توی برجکش که خودشو وسط صحبتای دوتا آدم متشخص!! نندازه. نمیدونین چقدر خوشم میومد از اینکه به هر کسی رو نمی داد که خودشو وارد هر ماجرایی بکنه. خصلتی که عاشقش بودم!  

*++* اما خیلی از حرفی که در مورد مشکلات زد دلم گرفت - آخه انگار از ته ته ته دلش گفت : مشکلات برای آدم اعصاب نمی ذارن. فکر کن من اون موقع توی دلم : بودم. 

 یاد اون ایام بخیر!


** آخه اون موقع تابستون بود و داخل سالن یه موش دیده شد که ماجرایی شده بود برای مدتی و همش سوژه بود تا وقتی که به تله افتاد.

نظرات 1 + ارسال نظر
مامیچکا جمعه 21 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 02:54 ب.ظ

اخیییییییییی
چه باحال...
بوس بوس

سلام مامیچکا بانو!

ممنونم که بهم سر زدی.
خدائیش خیلی باحال بود! نمی دونی که قیافه اشون دیدن داشت!

بازم مرسی.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.