دلانه های بارانی
دلانه های بارانی

دلانه های بارانی

یخ شکوندن!

فکر کن هر چی نوشته بودم پرید! 

اما من دوبار می نویسمش. 


 

بازم گذشته ها یادش بخیر! 

روزی مثل همین روزا سرد و شاید سردتر که قبلشم برف آمده بوده و زمین یخ بسته بود.بعد صبحانه که داشتیم بر می گشتیم سالن یکی از همکار سُر خورد و نزدیک بود بیفته! اما نیفتاد و به خیر گذشت. وقتی وارد سالن شدیم و من و "دوست باجی" {یکی از همکارا که دوستم شده بود و از خواهر بهم نزدیکتر بود و ما اینجا این شکلی می نامیمش} داشتیم روی مدلی که دستمون بود کار می کردیم و وضعیتی که پیش اومده رو تحلیل می کردیم - رئیس الدوله جان و عمو زاده ایشون ( که همکار بودن و کمی تا قسمتی آنتن از هر جهت که فکر کنین و ریلکس در بسیاری مسائل و ما ایشان را عموزاده می نامیم) از جلوی ما به سمت اتاقشون و انبار در حرکت بودن . آخه جایی که ما نشسته بودیم موقعیتش روبروی در ورود به انبار بود. خلاصه من رئیس الدوله رو صدا زدم و گفتم : آقای ... 

رئیس الدوله جان - بله خانم بانو.  

من- نمک و ماسه نداریم توی انبار که برای قسمت حیاط که محل رفت و آمد تا غذاخوریه بریزن؟ 

- چطور؟ دوباره قراره برف بیاد و بازم همین میشه دیگه! 

من - آخه خطرناکه و نزدیک بود یکی از همکارا بیفته . 

- ببینم چه کار میشه کرد. 

دوست باجی هم دید من دارم سروکله میزنم میگه اگه بشه خیلی منون میشیم. که بچه ها با خیال راحت رفت و آمد کنن. 

در تمام این مدت عموزاده  و  داشت توجه می کرد به مکالمه بین ما. 

 

کمی که گذشت دیدیم که رئیس الدوله با یه کیسه نمک توی دستش از سالن بیرون رفت . و مدتی طول کشید و دیگه ندیدیم که از مقابل ما رد بشه و بره اتاقش. ( با خودمون گفتیم حتماً سالن غذاخوری نمک لازم بوده و بعدشم از در اونطرفی {اتاق رئیس الدوله به دو طرف پارسیجان راه داشت - دو در ورودی} رفته دنبال کارش.) یه مدت که گذشت از بچه های بسته بندی عموزاده رو صدا کردن که بیا به ما کمک کن (آخه با هم جور بودن و همیشه هم حرفی برای زدن به هم داشتن و خلاصه پایه بودن واسه هم) و اوشون هم با قیافه  رو به اونا و اشاره به سمت جایی که من و دوست باجی نشسته بودیم : به خاطر حرف بعضیا .... (رئیس الدوله) رفته یخ بشکونه . منم باید داخل اتاق باشم. اونا هم  که یعنی چی؟ 

خلاصه بریک (موقع ناهار) که اومدیم بیرون من :  و  از چیزی که دیدم: رئیس الدوله نمکها رو ریخته بود داخل مسیر و با بیل افتاده بود به جون یخهای مسیر.  

نمی دونین من چقدر توی دلم تحسین کردم این حسی که نسبت به سلامتی بچه ها توی وجودش بود و هنوزم هست و اینکه چقدر زود عکس العمل نشون داده به حرفی که من زدم. و  تأسف خوردم به لحن و طرز فکر عموزاده که انگار داشت یه جورایی ملامت می کرد رئیس الدوله رو - حداقل در جمع خودمانی دوروبرش و با اون لحنش! 

خلاصه اینم شد یه خاطره! 


رئیس الدوله همیشه به حرفایی که درست و حسابی بود - فکر می کرد و خیلی هم مهربون با مسائل برخورد می کرد و خیلی وقتا هم از مهربونیش سوء استفاده می کردن. 

پ.ن 1 : همین کاراشه که هنوزم توی ذهنم مونده با اینکه مدتها گذشته و هنوزم برام محترمه. 

پ.ن 2 :  امیدوارم ایشان و همه آدمایی که هنوز خوبی توی وجودشون هست - سلامت باشن. 

"آمین"

هی روزگاااااااااااااااار

نظرات 1 + ارسال نظر
مامیچکا دوشنبه 24 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 08:53 ب.ظ


چه خوبه که هنوزم ادمهای اینجوری پیدا می شن...

آره عزیزم خیلی خوبه.
فقط حیف که خیلی کمند.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.