دلانه های بارانی
دلانه های بارانی

دلانه های بارانی

...

هیـچ هـــم سـکوت، نـشانـه ی رضایت نـیسـت؛ شـاید کسی دارد خفه می شود پـشت یـک بـغـض ...

من و تنهایی و غم

عصر جمعه و دلتنگی و من تنها! 

تا یه ساعت پیش جشن نامزدی یکی از همکارا بودم. امیدوارم خوشبخت باشه و همه ی جوونای مملکتمون خوشبخت باشن. 

اونجا همکار داداشی رو دیدم- بهم میگه : چرا برای دادا آستین بالا نمی زنی؟ منم گفتم : خودش باید بپسنده و بگه . ما هم پی اش رو می گیریم. 

میگه: آخه حیفه! پسری به این خوبی نصیب یه سری گرگ بشه! 

 

منم میدونم که حیفه. اما چکار کنم؟  خودش باید بخواد.... 

 

با حرفاش یاد یکی افتادم که به نظرم اونم حیفه که نصیب گرگهای دخترنما بشه. و یاد خودم .... 

بگذریم. 

اما بدجور دلتنگم . 

گاهی با خودم فکر میکنم اون موقع که هنوز برام تشخیص ام‌اس نداده بودن- نتونستم شریکی برای زندگیم داشته باشم و حالا که دیگه هیچی. 

هر چند شکر خدا الان به جز داروی هفتگیم - چیزی منو یاد بیماریم نمیندازه.اما محاله کسی با دونستن شرایط نامعلوم من بخواد که شریکم بشه و منم نمی تونم به هر کسی اعتماد کنم. آخ که چقدر حس غربت دارم. 

حس تنهایی. 

حس کسی که چیزی توی زندگیش گم کرده. 

نمی دونم اما همیشه خواستم که خودمو حفظ کنم و تا حدی که می تونم مراقب رفتارام باشم.مراقب کارایی که دلم میخواست انجام بدم اما به خاطر مسائلی ازشون دوری کردم. به خاطر جوونی که نکردم! 

به خاطر عشق یواشکیی که موند اون ته و قلمبه شد اما هیچوقت به جایی نرسید... 

به خاطر لحظاتی که سعی کردم بهترین باشم و کسی منو ندید. 

می ترسم از آینده ی مبهم . 

می ترسم از روزی که حساب - کتابش سخته. 

می ترسم. 

..............

چی شد که رفتم مشهد

 

ماجرای سفرم به مشهد برام خیلی جالب بود. آخه از دوماه پیش که مدیر خانم گفت : من و مریم (همکارم و معاون تربیتی) بچه ها رو می بریم اردوی مشهد. تو و معاون خانم هم می مونید مدرسه.! من :   اما خوب چاره ای نبود.تصمیمها گرفته شده بود و منم خیلی دلم میخواست برم. با خودم گفتم : باشه - منم برام جور میشه و میرم زیارت.مگه فقط باید با بچه ها برم؟ خلاصه این داستان گذشت تا درست سه روزمونده به زمان حرکت اردو - پدر معاون خانمی که قرار بود برن مسافرت - بیمار شد و فوت کرد و ما همه  و  که این بنده خدا توی این ایام فوت شدن. (خدا بیامرزدشون) و خلاصه که رفتن ایشون به اردو منتفی شد. موند تا اینکه مدیر خانم ۵شنبه بهم گفت: می تونی فردا باهام بیای بریم اردو؟ آمادگی داری؟  

من :  کی ؟ من؟   

مدیر خانم :  آره دیگه! مشکلی هست؟ 

-  نه اتفاقاْ کی بدش میاد؟  

در این حین - معاون خانم (آموزشی) برگشته با قیافه ی  پس کارهای اداری و اجرایی رو کی انجام بده؟ من بلد نیستم ها! گفته باشم. موردی پیش بیاد من چه کنم؟ 

خلاصه که داشت رای مدیر خانم رو میزد و منم داشتم ناامید میشدم اما یه چیزی ته دلم بهم امید می داد و آخرش به خودم گفتم : ببین از اولش هم که قرار نبوده که تو بری- پس اگه قسمتت باشه هیچ چیزی نمی تونه جلودار تصمیم مدیرخانم بشه و الا هم که هرچی می تونه مانع بشه. گذاشتم رفتم به اتاقم و دیگه به روی خودم نیاوردم و گذاشتم به عهده ی خدا که هرچی صلاح می دونه. اما ته دلم :  و  و از دست معاون خانم هم  و   

خلاصه ظهر شد و نزدیک رفتن به خونه که مدیر خانم گفت: پس کاراتو ردیف کن و فردا شب  ساعت ۸ بیا مدرسه که بچه ها رو ردیف کنیم و بریم. 

من باشنیدن این حرف خیلی خوشحال شدم و خیلی ذوق کردم و خدا رو شکر کردم از اینکه زیارت امام رضا (ع) نصیبم شد. امیدوارم نصیب شما و همه مشتاقا بشه.

من برگشتم.

سلام دوست جونیا! 

ازمسافرت برگشتم. 

خدا نصیب شما و همه کسایی که دلشون میخواد به زیارت مشرف بشن بکنه.