دلانه های بارانی
دلانه های بارانی

دلانه های بارانی

ماجرای حس ششم من و خواستگاری داداش جان !

سلام به همه. 

 

یادتونه یه بار گفتم حس ششم من خیلی قویه؟ 

یادتون نیست؟ 

عیب نداره.  

داشتم میگفتم ؛ من مدتها پیش حس کرده بودم که خاله دخترجان! و داداش جان ! ما کمی تا قسمتی خیلی زیاد به هم علاقه دارن یا چیزی شبیه به این! و یه مدتی که گذشت من ناشی ناشی برگشتم به خاله دختر گفتم: نظرت نسبت به داداجان چیه؟؟!!در موردش چی فکر میکنی؟ 

که خاله دخترجان! این جوریا شدن و شاکی که یعنی چی و ما با هم دختر خاله و پسر خاله ایم و همین و بس و .... 

و من از اینکه یهو و مستقیم و بی مقدمه سوال کرده بودم از کرده خود پشیمان شدم در حد المپیک و کمی بیشتر 

خلاصه مدتهای مدیدی گذشت و من هنوز در این حس بودم که این دو تا به هم علاقمندند منتها هیچی توی ظاهر کاراشون و کمی هم باطنش! اینو نشون نمیداد(در برخوردهای مستقیمی که با هم داشتند)!!!!!!!!!! 

اما من که به حسم مطمئن بودم هم کم کم به  شک افتادم که دختر جان چرا به بچه های مردم برچسب!!! می چسبانی! چه معنی میده!و بسی خودم را ملامت کردم که این چه افکار شیطانیست که در ذهن میپرورانی!!!! 

 

گذشت و گذشت و خاله دختر هم به دانشگاه رفت و من دیگر داشتم مطمئن میشدم که شاید اشتباه بود! اما هنوز حسم همان بود از رفتارهای غیر معمول دو نفر(عکس العملها شاید واژه بهتری باشه). 

خلاصه از ما اصرار به داداش جان! برای تشکیل خانواده و از او انکار! 

(آخه یه خاله دختر بزرگتر از این خاله دختر مذکور هم موجود است که ایشان کنگر خورده و در خانه خاله جان! لنگر انداخته اند! و اصلاْ هم به فکر اینکه به خانه بخت بروند نیستند!!) 

و هی دادجان ما گفتن نه و ما هی گفتیم نمیشود و می مانی بوی ترشی میگیریو دادی ما  که یعنی چی؟ خلاصه من که بسی اصرار میکردم میخواستم که به حدس خودم برسم! و هی میگفتم که : حالا تو یکی را معرفی کن! بقیه اش با ما! 

بالاخره گذشت و گذشت تا روزی مادرجان مرا به کناری کشید و گفت:ببینم دختر جان! تو که بسی با این پسر جیک تو جیک می باشی!! نکند خاله دختر را میپسندد؟ و من  که نمیدانم والا! 

این شد که ماجرا به فاز دخالت مادرجان! رسید و معلوم گردید.بعله! ایشان بسی به این مورد فکر میکنند! 

بنده مأمور گردیدم که از زبان خاله دختر بگیرم که اوشون هم به ایشون فکر میکنند و اینا! یا نه!(بیخود- خیلی هم دلش بخواد {شکلک یه خواهرشوهر بدجنس}) 

خلاصه اولش خاله دختر ما از این حرفها که من غافلگیر شدم و اینا و هزار تا حرف دیگه که در این موارد گفته میشه زد و بعدش قرار شد به من خبر بده و بعدش گفت : هرچی مامانم و بابام بگن! 

و واضح و مبرهن است که این حرف در زمانی گفته میشود که دختر حاضر باشه و اینا! 

و به این ترتیب قرار شد که با هم صحبت کنن و این جلسه صحبت هم برگزار گردید و نتیجه رضایت بخش عنوان گردید!!!! 

و امروز (۲۰/۲/۹۱) اوشون (خاله دختر) و ایشون (داداجان ما) برای آزمایش ژنتیک رفتن و امیدوارم همه جوانها خوشبخت باشند و همه به آرزوهاشون برسن و این دو کبوتر عاشق هم در کمال سلامت و خوشبختی به خانه بخت بروند!!! 

{{تا اینجا کشفیدم که حسم نسبت به حال و هوای دادجان درست بوده}} و مطمئنم که نسبت به حال و هوای احساس خاله دختر هم به زودی خواهم فهمید........ 

 

این بود ماجرای حس ششم من!!

 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
مامیچکا چهارشنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:53 ب.ظ

امیدواریم همه جوانها خوشبخت شوند مریم بانو جان... من و شما هم لا به لایشان
راستی احساست راجع به من چیه؟؟
به نظر میرسه کسی رو دوست داشته باشم؟؟

منم امیدوارم عزیزم.
انشااله

.....
میام در گوشت میگم

anti love چهارشنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 07:29 ب.ظ http://www.antilove60.blogsky.com/

سلام خیلی جالب بود امیدوارم داد جان و خاله دختر

خوشبخت باشند


موفق باشی

سلام.
ممنون.

با آرزوی خوشبختی تمام جوانان.

شما هم موفق باشید.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.