دلانه های بارانی
دلانه های بارانی

دلانه های بارانی

گاهی...

صحبت کردن از بی صحبتی! سخته!

حرف زدن برای یه صفحه روشن الکترونیکی! نه تائیدت میکنه و تکذیب. سخته!

هر وقت که نیاز به دلداری داری ساکته! هر موقع هم نیاز به دلگرمی و تشویق داری بازم ساکته! 

اون موقع که حس میکنی به قول مامیچکا شونه لازمی- می بینی که بازم همین صفحه داره نگات میکنه! بغضاتو می بینه! گریه هاتو میبینه! خنده هاتم میبینه اما هیچی نداره که بهت بگه! 

وضعیت خنده داریه. باهاش حرف می زنی سنگ صبورت میشه - همرازت میشه - و بهش همه چی رو میگی حتی حرفهای در گوشی خودت به دلت رو. هیچوقتی هم ازت گلایه نمیکنه! ازت ناراحت نمیشه و حتی بهت حسودیشم نمیشه! چون یه صفحه است. قبلنا یه صفحه کاغذ بود که میذاشتمش پیش روم و مینوشتم از خودم - از دلتنگی هام -  از شکایت هام - از توقع هام - حتی از احساسات مگویی که به خودم هم نمیگفتم!! مدتی گذشت و یه دوست پیدا کردم ؛ یکی که فکر کردم بهم از خودم نزدیکتره! یکی که می فهمدم! مدتی گذشت هنوز توی آزمون و خطا بودم و مقداری هم اعتماد اما هنوزم نمیتونستم از احساساتی که گاهی منو به رویاهام می برد و ازشون جز نشونه هایی هیچی نداشتم؛ حرف بزنم! مدتی گذشت شاید خیلی به هم تنیده شده بود نزدیکیمون که یه اتفاق خیلی ساده فرشته ی سراسر خوبیی که توی ذهنم ساخته بودم - تبدیل کرد به فرشته گاه خوب . گاه بد! فهمیدم که هنوز نمیشه اعتماد کامل کرد و ضربه می خوری از کسی که حتی خیلی بهت نزدیک باشه! دیگه دست و دلم به قلم و کاغذم هم نمی رفت ! نه اینکه نخوام اما هروقت میخواستم بنویسم چیزی به قلم نمیومد و هر موقع که سخت مشغول بودم سراسر نوشتن بودم.!!!! با فضای مجازی ژاشنا شدم و باز هم آزمون و خطا! حداقل خوبی صفحه اینه که آزارت نمیده حتی اگه توی احساساتش باهاش رقیب بشی!!!! 

بدیشم اینه که نمیتونه بهت جواب بده و عکس العملی نشون بده! 

ناگفته نمونه که دوستایی که میان و به صفحه ات سر میزنن بهت لطف دارن اما اونا هم مشکلات و دغدغه های خودشونو دارن و بی انصافیه که خیلی درگیرت باشن. 

گاهی فکر میکنم یعنی اگر خواهری داشتم میتونست دوست و رفیق و سنگ صبور و مشاور و همرازم باشه؟یا اینم یه رویاست که خواهرها می توانند همراز باشند؟ 

کاش شونه ای برای گریه کردن و تکیه کردن بهش بود. شونه ای که بی هیچ چشمداشتی فقط و فقط مال خودم بود.همرازم بود و حالم را میفهمید.

گاهی حس میکنم که تنهاترین تنهای روی زمینم!!

اونقدر تنها که مثل یه دایناسور توی عصر ارتباطات!!!! 

 

یا مثل یه ماهی توی اقیانوسی پر از آتیش!

مثل یه شاپرک تنها توی یه صحرا!!

می دونی گاهی چه حالی دارم؟

- حوایی که هبوط به زمین کرد و در عرفات تنها بود!

بعضی وقتا بدجور حس تنهاییٍ بغض آلود وهم انگیزِ اشک آوری درگیرم میکنه!  

 

سکوت کوچه های تار جانم، گریه می خواهد

تمام بند بند استخوانم گریه می خواهد

بیا ای ابر باران زا، میان شعرهای من

که بغض آشنای ابر گریه می خواهد

بهاری کن مرا جانا، که من پابند پاییزیم

و آهنگ غزلهای جوانم گریه می خواهد

چنان دق کرده احساسم میان شعر تنهایی

که حتی گریه های بی امانم، گریه می خواهد


پ.ن ۱ - کلاْ حالم درگیر و احساسام قاطی پاتیه! خوب میشه! فقط گاهی درگیرم میکنه!

نظرات 1 + ارسال نظر
افسانه سه‌شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:16 ق.ظ http://gtale.blogsky.com/

سلام مریم بانوی عزیز

درگیری های ذهنی تمومی نداره

اما بالاخره تموم میشه عزیزم

سلام بر افسانه خانم بزرگوار


همین دیگه ! هر از چند گاهی احساس میکنم یه چیزیم کمه! داغون میشم!


اما با حضور دوستای خوبی مثل شما دلگرمم و امیدوار

ممنونم از حضورت.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.