ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
امروز دقیقاْ ۳ سال از آخرین روز حضورم در پارسیجان و ۳ سال از آغاز و ورود به کار فعلیم میگذره!
چقدر زود گذشت و در عین حال بعضی اوقاتش چقدر طولانی بود.
امروز چهارمین هشتم مهر هم گذشت و من و این همه تغییر و تحول!
چقدر دلم برای آن روزها تنگ شده.
چقدر اونروز رئیس الدوله جان با هام از در شوخی وارد شد که :
- اون موقع که ما مرخصی میدیم همه میگن نمیخوایم! اما حالا یه هفته ای مرخصی می خواین؟؟
(آخه من هنوز مطمئن نبودم که بتونم دل بکنم از تعلقاتم - مرخصی هفته ای گرفتم که ببینم از کار جدیدم خوشم میاد یا نه؟ و برای همین برای رئیس الدوله جان سوال شده بود که چه جوریاست؟ و از طرفی مرداد ماه را کامل تعطیل بودیم و مرخصی اجباری!!!)
منم که یه چشمم خنده بود و یه چشمم گریه (و خیلی هم جلوی خودمو گرفته بودم که گریه نکنم) - گفتم : مگه بده؟ واسه یه هفته یه نیرو کمتر!!( آخه اون موقع اوج بی کاری و کمبود سفارش بود!)
خلاصه اون مرخصی یه هفته ای بعد از یه هفته شد مرخصی همیشگی!
و این بود ماجرای من!
بگذار بگویند خسیسم !
من دوستت دارم هایم را الکی خرج نمیکنم جز برای مهربانی خودت . . .
یعنی از این پارسیجان که حرف می زنی من دلم می گیره...
پ ن عالی بود....
هی خواهر. واسه چی؟
......
ممنونم ازت.