دلانه های بارانی
دلانه های بارانی

دلانه های بارانی

امروز...

اون روز (هفته ی گذشته ) زنگ هنر بچه ها با هم ساعت درست کردن - هم کاردستی و هم برای یادگیری ساعت درس ریاضی! منم اونا رو چسبوندم توی بردی که داخل کلاس بود و وضعیتشم مشخص بود که مال ماست (برای شیفت ماست). 

خلاصه روز بعدش اومدیم و  دیدیم که ساعتها همه منتقل به یه طرف شده بودن و دو تا برگه پیام اخلاقی هم به سمت دیگه زده شده بود!!!  

من واقعاْ نمی دونستم چی بگم باید!  

اصلاْ چکار کنم! 

 

بچه هام هم بدتر از من بودند و هر کدومشون یه چیزی می گفتن و حسابی شاکی بودند.!! 

به هر نحوی بود دلداریشون دادم و ساکتشون کردم و قرار شد با معلم اون شیفت صحبت کنم . (خودمانیم خودمم هم دست کمی از پسرام نداشتم      ) - من هر وقت میگم پسرام! مسئول انجمن اولیا و مربیان مدرسه بهم میگه : وای چه خبر! ۲۴ تا پسر؟؟؟ منم      

خلاصه امروز که رفتم کلاس و برای بچه ها قانونهای کلاس رو نوشته بودم و به دیوار نصب می کردم پسرام برگشتن میگن: اجازه ! شما با زحمت این قانونها رو نوشتین اگه بچسبونین بازم دخترا میان و میکنن! 

من:  نه گلای من! این کار رو نمی کنن. 

یکیشون برگشته میگه : خانم اگه بازم به کاغذهای شما دست بزنن دیگه ما نمی ذاریم بیان این کلاس و جلو در کلاس منتظرشون میشیم و حسابی باهاشون دعوا میکنیم! 

من واقعاً هم خندم گرفته بود و هم از اینکه اینقدر بچه ها حس مالکیت به کلاس و کارهای معلمشون داشتن خوشحال بودم. 

به این فکر می کردم که این پسرا همونایی هستن که دقیقاً یک ماه قبل که تازه به کلاسم اومده بودند همه اخمو و عصبانی و ناراحت بودن و کلی شاکی و خواهان برگشتن به کلاسهای خودشون . و امروز خوشحال بودم که تونستم اینقدر جذبشون کنم که بخوان ازم دفاع کنن (حتی اگه کارشون اشتباه باشه! - هرچند اون بچه های شیفت دیگه هم حقشون همونه!!!) 


 

پ.ن : 

امروز برای یه لحظه دلم برای دوستی بی غل و غش و پر از صداقت بچه های کلاسم تنگ شد. 

یکی از بچه ها برای مراجعه به چشم پزشک چهارشنبه نیامده بود و امروز ناظم اون رو جلوی دفتر نگه داشته بود و  دوتا از دوستاش کنار سالن ایستاده بودند و هم بهش دلداری میدادن و هم نگران از برخورد ناظم با اون بودند و این حس رو میشد از چشماشون خوند. و وقتی که ناظم با یه تذکر روانه ی کلاسش کرد اونا کلی خوشحال بودند که دوستشون توی دردسر بدی نیفتاد! 

برای لحظه ای دلم از اون دوستهای ناب و ناز و صاف و زلال خواست. 

نظرات 3 + ارسال نظر
پسرک دوشنبه 22 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 06:29 ب.ظ http://khordenevesht.blogsky.com

هر انسانی کودکی در درون داره که وقتی بزرگ میشه، از جامعه و اطرافیان یاد میگیره ساکتش کنه، بهش بها نده، گاهی دروغ بگه، شیادی کنه، دو رو باشه و ... و این میشه که کودک درون کم کم می میره... ولی همیشه ممکنه اندکی از اون هنوز زنده باشه و هنوز انسان هایی هستند که روح خوبی را بر شیشه غبار آلود جامعه می دمند...

کودک درون...

امیدوارم که کودک درونم هیچوقت تنهام نذاره (اگه تا حالا نرفته باشه)

هنوز ....

ممنونم از شما.

بسامه شنبه 20 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 11:42 ب.ظ

واییییی یاد خودمون افتادم که چطوری با هزاران امید و عشق کاردستی هامونو به دیوار می زدیم و شیفت دیگه می کندش...
خود من سال دوم دبستان یه نقاشی کشیده بودم رو مقوا معلممون انقدر خوشش اومد که زد به دیوار.. بشیفت دیگه همش می کندش... اخر سر هم پاره اش کردن



اما من جلوی این بی عدالتی درآمدم و با شیفت مخالف صحبت کردم و امیدواریم که دیگه از این اتفاقا نیفته!



من نمیذارم حق پسرام ضایع بشه.

ساسان شنبه 20 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 09:09 ب.ظ http://www.vargo.blogfa.com

بین هزاران دیروز و میلیون ها فردا فقط یک امروز وجود دارد سلام خوبی ؟ وبلاگ فوق العاده زیبایی داری بهت تبریک میگم اگر ممکنه بهم سر بزن و نظرتو راجب وبلاگم بگو و اگر افتخار میدی منو با نام وبلاگم لینک کن و بگو با چه نامی لینکت کنم







چی بگم الان؟

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.