دلانه های بارانی
دلانه های بارانی

دلانه های بارانی

همینجوری نوشت

داشتم به این فکر می کردم که آدم وقتی از یه جایی داره میره چقدر مهربون میشه! 

یعنی اینکه مثلاْ من وقتی داشتم محل کار قبلیم رو ترک میکردم (همون پارسیجان) ابزارهای تعمبراتی که برام خیلی مهم بودن و همیشه خوب ازشون مراقبت می کردم رو شروع کردم به بخشیدن به همکارای کنار دستیم. وقتی هم که داشتم از کار قبلیم (معاون اجرایی) به آموزش می رفتم هم باز یه سری وسایل که برام مهم بودن و جز وسائل اساسی کارم به همکار و هم اتاقیم (معاون تربیتی) دادم و اونم میگفت: اگه برگردی دیگه بهت نمی‌دم این وسائل رو! 

خلاصه که آدم وقتی حس میکنه دیگه به جایی تعلق نداره حس بخشش گل میکنه! که فکر کنم یه کمی اشتباهه! البته نه اینکه خودش در مضیغه باشه ها (اینم قبول ندارم) اما برام جالب بود. 

یا مثلاْ اون موقع که خیلی مریض بودم و حالم بد بود و فکر می کردم که دیگه دارم میرم (یا حداقل یه سری تواناییهام رو دارم از دست میدم) خیلی مهربون شده بودم! با همه و اینجور فکر می کردم که اگه الان ازم  خاطره بد داشته باشن و ذهنیت بدی برای اطرافیان داشته باشم - خیلی ناجور میشه! و باعث شد که من کمی از آن تندیی که گاهی در برخوردام داشتم رو تعدیل کنم. و حس تعلقم کم بشه و حتی توی احساسی که داشتم با تعدیل برخورد کنم. 

یادمه که بعد بهبودم که رفتیم سفر - اونجا بیشتر این حس باهام بود که شاید اینجایی که دیدی بار آخر باشه. این وسیله ای که خیلی مهم نیست رو با خودت نبر اینطرف و اون طرف.مثلاْ موقع بستن چمدون خرت و پرتهایی که خیلی ضروری نبود رو برنداشتم و برام حس سبکی و بی تعلقی جالب بود و یاد روزی افتاده بودم که می گویند : نمی توانی باخودت چیزی ببری جز دو-سه متر پارچه و کارهایی که مفید و مضر بوده و عاملی خواهند شد برای صعود یا سقوط.  


 

پ.ن: 

نمی دونم چرا اینجوری شدم. 

دلم نوشته ی اینجوری خواست!!منم بهش گوش دادم. 

پ.ن2: 

چند روزیه اون حس قدیمی دوباره زنده شده و بدجوری داره وسوسه ام میکنه! سردرگمم. 

 

پ.ن 3 :  

در زندگی گفتن دو چیز بسیار سخت است

اولین سلام

و آخرین خدا حافظی . . .

!!!!!

نظرات 5 + ارسال نظر
حسین یکشنبه 12 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 10:33 ق.ظ http://flynn.persianblog.ir/

خداحافظی سخت تره اما گاهی فرصتی براش نمیمونه که این از گفتنش هم سخت تره
میشه من هم همکارتون بشم؟

خداحافظی سخته وقتی که به جایی انس می گیریم و خاطره ای و تعلق خاطری داریم و الا خیلی هم خوشاینده!حداقل برای من این طور بوده!

چطور؟برای بذل و بخشش موقع خداحافظی؟
الان دیگه تدریس وسیله و ابزاری به اون شکل نداره که بخوام بذل و بخشش کنم و همه خلاقیت و دانشی هست که دارم و اونم نمی دونم میشه بخشید یا نه!

بسامه شنبه 11 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 10:20 ق.ظ

اگه قراره به این خاطر خوب و مهربون باشی من می خوام تو همش بدخلق باشی...

بسی جونم.

باور کن همه باید بریم . اما الان حرفم یه چیز دیگه است.

عزیزم نمی خوام ناراحت کنم.
ممنونم گلم.

شکیبا شنبه 11 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 09:40 ق.ظ http://sh44.blogfa.com

سلام
شاید برای همینه که رفتن بخشی از زندگی ماست تا نریم خوب نمیشیم مثل رود خونه
تو خوبی عزیز دلم

رفتن....

ممنونم شکیبا جان.

شما لطف دارین.

بسامه جمعه 10 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 03:34 ب.ظ

مریمم بانو جون به جون خودم احساس این جوری داشته باشی نه من نه تو هاااااا
یعنی چی دختر خوب...
فکر بقیه رو هم بکن خوب...

سلام عزیزم.

چه احساسی؟

خوب بودن مگه بده؟

خب فکر بقیه رو کردم دیگه که سعی می کنم خوب باشم.البته هیچوقت نمیتونم خوب باشم!

پسرک جمعه 10 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 01:01 ب.ظ http://khordenevesht.blogsky.com

جالبه... من توی خواب دیدم و شما در بیداری تجربه کردید!!!

....

شاید جالب و شاید هم تامل برانگیز
...

ممنون از شما.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.