دلانه های بارانی
دلانه های بارانی

دلانه های بارانی

عجب عجب

صبح که رفتم هنوز بچه ها سر صف صبحگاه بودند. کمی که گذشت آقای همکار (مربی تربیت بدنی مدرسه) اومد دفتر و سلام و حال و احوال. و به سمت اتاق خودش رفت. کمی که گذشت دیدم داره منو صدا میزنه . 

منم متعجب از اینکه با من چکار میتونه داشته باشه؟ 

بلند شدم برم که دیدم اومده جلو اتاق خانوما و با نگاهی که انگار میخواد یه چیزی بگه و تردید داره که بگه یا نه نگام میکنه. 

منم هی با خودم فکر میکنم چی شده که اینجوری داره رفتار میکنه. هی حساب کتاب میکنم کار یا حرکتی کردم که میخواد بهم تذکری بده یا چه مطلبیه که با یه حالت خجالت و اینا داره برخورد میکنه. 

میگم: بله آقای همکار. کاری دارین؟ کمکی ازم برمیاد؟ 

- راستش میخواییم زنگ شما رو (زنگ ورزش) جابجا کنیم و ساعت اول بچه هاتونو ببرم بیرون. آخه یکی از آقایون میخواد بره . اصلاْ نی دونین چیه بیاین بریم آقای مدیربهتون میگن! 

من:       توی دلم (خوب اگه زنگ تو ا چرا آقای مدیر بگه؟ عجب آدمیه ها) بفرمائید. 

مدیرخان توی اتاق دیگه داشت با سیستم کار میکرد - سلام و حال و احوال و میگه: خانم میشه بچه ها زنگ اول برن ورزش؟ 

من: راستش من برای زنگ اولشون کلی برنامه ریختم. ورزش بردن که بعهده ی آقای همکار هست. حالا اگه واقعاْ راه حل دیگه ای ندارین ببرینشون.اما اگه راه داره که صرفنظر کنین چون من براشون کلی برنامه ریختم. 

مدیرخان رو به آقای همکار: باشه ببین  همکارای دیگه می تون جابجا کنن؟ 

آقای همکار میگه : هان البته ساعت دوم خودمم که خالیه! بچه ها رو شنبه برده بودم و ساعتم خالیه. 

من:  خوب اگه ساعت خودتون خالیه پس چه اصراریه که ساعت من رو به هم بریزین؟ بازم میگم اگه راه دیگه ای ندارین برای من مسئله ای نیست! (هر چند می دونستم مسئله ایه چرا که میخواستم ازشون املا بگیرم و توی زنگهای تفریح تصحیح کنم و یه بار دفتر با خودم نبرم خونه)      

و به این ترتیب از استراتژی گفتن نه ! به مدیرخان استفاده نمودیم. 

تازه کلی هم متعجب شدیم از اینکه آقای همکار خودش ساعت خالی داره اما دنبال عوض کردن ساعت ورزش میگرده!! 

 

عجب روزگاریه

نظرات 2 + ارسال نظر
بسامه پنج‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 12:08 ق.ظ

پس حسن کچله واسه خودش...
اونجا بهش می گفتی:
ای تنبل ای تنبل
تکون بخور ای تنبل

مرسیییییی بابت ایمل و تبریکت...







نمی دونم. تنبل هم به نظر نمی رسه! اما یر در نیاوردم.
البته میتونه یه علت داشته باشه:
بازی تنیس با همکارا توی اون زنگ که خالی میشد

اون موقع یادم نیومد! تازه مگه من باهاش شوخی دارم یهو یه چیزی بهم بگه!

قابلت رو نداشت عزیزم. کاری نکردم که

بسامه سه‌شنبه 21 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 11:45 ب.ظ

این اقای همکار شک برانگیزه مریمی...
یه پرس و جو بکن ببین مجرده و ایناس؟
اگه اره که دیگه حله

نه بابا جان شک نکن.

یه دختر یه ساله داره خواهر جان.

قضیه تنبلی هست و اینا!

میخواست دو تا یکی کنه و یه زنگی برای خودش فرجه درست کنه از دست وروجکها راحت باشه خواهر جان.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.