افتادن برگی بر آب ، مرا به یاد گریه انداخت ... !
اشکهایم چون برگ سبک بود ... اما... !
ای کاش .....
دست به قلم خوبی دارین، بسیار زیبا می نویسین
سلام.شما لطف دارین . گاهی خودم می نویسم گاهی خوانده هایم از جاهای مختلف را.موفق باشید.
بسیار زیبا بود...
سپاس از شما.
برای قصه ای که با“یکی بود و یکی نبود”شروع می شود ؛پایانی بهتر ازآوارگی کلاغ نمی توان نوشت…
دلم به حال کلاغ می سوزه که آواره ی قصه ی یکی بود و یکی نبود شده.
نه ساکنین بدنه ساکنین خوب
در هر حال بعضیا ساکن زمینن خواهر!خوب یا هر چی که باشن.فراموش نمی شن.
دست به قلم خوبی دارین، بسیار زیبا می نویسین
سلام.
شما لطف دارین . گاهی خودم می نویسم گاهی خوانده هایم از جاهای مختلف را.
موفق باشید.
بسیار زیبا بود...
سپاس از شما.
برای قصه ای که با
“یکی بود و یکی نبود”
شروع می شود ؛
پایانی بهتر از
آوارگی کلاغ نمی توان نوشت…
دلم به حال کلاغ می سوزه که آواره ی قصه ی یکی بود و یکی نبود شده.
نه ساکنین بد
نه ساکنین خوب
در هر حال بعضیا ساکن زمینن خواهر!
خوب یا هر چی که باشن.
فراموش نمی شن.