دلانه های بارانی
دلانه های بارانی

دلانه های بارانی

این چند روز

سلام به همه. 

این هفته خیلی سرم شلوغ بود. 

اصلاْ از اون هفته انگار همه چی فشرده کنار هم گذاشته شده بود. قرار بود که چهارشنبه هفته پیش یرم جواب آزمایشهایی که از محل کارم خواسته بودم رو بگیرم و وقتی رفتم خانومی که جوابها رو می داد برگشته میگه: یکی از جوابات نیامده واسه من - فقط عدم اعتیادت اومده (خب بسلامتی معتاد نبودم!!) برو باجه ی ۴ سوال کن. رفتم اونجا خانمه نبود از بغلیش می پرسم به من گفتن جواب یه آزمایشم نیامده پذیرش از شما بپرسم.(میگه مسئولش بغل دستیمه الان میاد. حالا بذار ببینم چیه . خلاصه یه نیم نگاهی به سیستمش کرد و گفت : باید c.b.cو  ua رو تکرار کنی. من که داشتم از تعجب شاخ در میآوردم گفتم: چطور مشکلی به وجود اومده؟) خانومه دید نزدیکه پس بیفتم! گفت: اصلاً بذار مسئولش بیاد خودش میدونه! 

من:   و  منتظر شدم تا مسئول مربوطه اومد و گفت که یکی از پازمایشها باید تکرار بشه و اونم ua! و من بسیار ناراحت از اینکه دوباره باید یه پروسه ی خیلی پر فشار روحی رو بگذرونم! گفتم: 

چرا؟ مشکلی وجود داره؟ 

- نه . فکر کنم نمونه کم بوده! 

 خلاصه که دوباره یه ظرف داد دستم و من بسیار متفکر به سمت اتاقی که فکر میکردم باید برم اونجا (عدم اعتیاد و اینکه چه برنامه ای هم داره حتماً می دونین) حرکت کردم و بعد توی این فکر بودم که خانمه چطور گفت پس عدم اعتیادت حاضره؟ 

به خانم مسئول میگم برام تجدید آزمایش نوشتن گفت : آهان. اون که به من نیست برو اون اتاق و نمونه رو بذار کنار میز! 

نمی دونین چقدر خوشحال بودم که لازم نیست که برم توی اون سالن افتضاح!  

خلاصه قرار شد که یکشنبه دوباره برای گرفتن جواب و معاینات و اینا برم مرکز استان! 

باقی کارهای مربوط به تایید هویت و اینا هم تا ظهر طول کشید و اونروز دوست جون اومده بود تا من و دو تا از دوستای دیگه رو ببینه و اون یکی دوستمون بهم زنگ زد که کارت تمام نشده؟ اگه تمام شد بیا خونه ی ما دور هم باشیم. گفتم : بعد از ظهر میام می بینمتون که کلی اصرار کرد که بیا و کسی نیست و فلان که منم رفتم و تا عصر اونجا بودیم و دوست جون می خواست برگرده و چون وسیله نداشت گفتم بذار ببینم داداش جان اگه میره همسری رو بیاره که سر راه تو رو هم می رسونه! (آخه یه 10 دقیقه ای فاصله هست بین محل زندگی دوست جون و خاله دختر زن داداش) خلاصه با اونا راهی شدم به سمت خونه ی خاله! و باتفاق برگشتیم خونه و دختر خاله گفت: 

آبجی ( آخه به زبون داداشی به من میگه آبجی) ما فردا میریم قم و دوست دارم شما هم بیاین و یه سر هم به دوستم می زنیم که اونجا ساکن شده و خیلی دوست داره ببیندت! 

-  نه عزیزم من میام شما برید. 

- نه من خیلی دوست دارم شما هم بیاین! 

خلاصه از اون اصرار و از من انکار! و موند تا رسیدیم به منزل و این خانم محترم به مامان اصرار کرده بود که آبجی رو راضی کن باهامون بیاد و منم دیدم که اینقدر اصرار می کنه قبول کردم و جمعه صبح ساعت 7 به سمت قم حرکت کردیم و ساعت 10 و نیم اونجا بودیم و از طرف همتون زیارتنامه خوندم ( آخه خیلی شلوغ بود و منم زیاد جلو نرفتم فقط ایستادم و زیارتنامه و نماز خوندم) خلاصه بعد از نماز و اینا حدود ساعت یک و ربع به سمت خونه ی دوست دختر خاله جان حرکت کردیم و از دم پارکینگ سوال کردیم که خیابان نیروی هوایی کجاست و خلاصه به مقصد رسیدیم . اونجا آقایون توی یک اتاق مجزا بودند و ما هم اتاق جدا و زندگی ساده و راحتی رو شروع کرده بودند که دختر خاله جان زیاد نمی پسندید که سادگی در شروع زندگی باشه! و کلی گپ زدند و دوست دختر خاله از حدس زدن سن من کلی تعجب کرد ( همه فکر می کنن من از دختر خاله کوچکتر هستم - به خاطر ریز نقشی و اینا - و دوست ایشون هم مستثنا نبود! خلاصه کلی سر این موضوع سربسر دوستش گذاشتم و حدود ساعت 5 از خونشون اومدیم بیرون و یه جا کمی سوغاتی خریدیم و حرکت کردیم. حدود ده کیلومتری از قم فاصله گرفتیم که برای سوختگیری ماشین (گاز) توقف کردیم و ما از این فرصت برای خوندن نماز استفاده کردیم. و حدود ده بود که رسیدیم منزل. 

شنبه هم بنده صبحی بودم و به زور برای رفتن به مدرسه و اینا بیدار شدم. 

بچه ها ی کلاس مسابقه ورزشی داشتن (فوتبال) اونم بین کلاسی که یکی از تیم های کلاس به مرحله بعدی بره! 

خلاصه تیمی که بعنوان تیم قوی تر انتخاب کرده بودم واقعاً بهتر ظاهر شدهد (البته فقط یک گل زدند) اما همونم خوب بود و قرار شد روز بعدی مسابقه با کلاس دیگر بعداً اعلام شود. 

دیروزم که رفتم دنبال کارهای آزمایش و گرفتن گواهی سلامت و اینا و تا ظهر طول کشید. 

امروز که رفتم سر کلاس - بچه ها ریختن دورم که : 

خانم چرا دیروز نیامدین؟ ما دلمون براتون تنگ شده بود. اصلاً بهمون مزه نداد شما نبودین و خلاصه کلی از این حرفها. 

و من بسی شادمان از اینکه جوجه هام اینقدر ابراز احساسات کردن! 

 

تازه فردا هم با یک از کلاسها مسابقه داریم. 

امروزم مسابقه داشتیم که ما در ضربات پنالتی با یک تفاضل باختیم! اما اون بچه ها به تیم مقابلشون باختند و ما فردا با کلاس دیگه مسابقه داریم. 

 !!!!

این بود انشای من!

نظرات 7 + ارسال نظر
پارسبانو سه‌شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 10:57 ب.ظ

منم به مسافرت علاقمندم، اگه بیشتر از سه چهار روز نشه

جای شما خالی 2 سال پیش یاسوج رفتیم که از خوش شانسی ما آبشارش خشکیده بود
راستی زیارت هم قبول


مسافرت خیلی خوبه.

دوستان به جای ما.اشکال نداره اون وضعیت بهانه ای بود که دوباره برای دیدن آبشار هم که شده به اونجا سفر کنید

جای شما خالی

ارکیده سه‌شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 10:17 ق.ظ

اجاااااااااااااازه خانوم راستی یادمون رفت بگیم
ایشالا تیمتون قهرمان بشه





ممنونم.
یه جورایی قهرمان شدیم!

ارکیده سه‌شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 10:15 ق.ظ

اجازه خانوم معلم سلام بوووووووووووووس
اجازه این مدت که نبودین منم دلم براتون تنگ شده بود
اجازه خانوم چه خوب که معتاد نیستین ما ازین بابت خوشحالیم
آخه میدونید چیه اجازه گوشتونو بیارین (اجازه ما معتادیم)
اجازه مامانمون میگه خب ما رو چرا دعوا میکنین
آخه به ما همش میگه شما به اینترنت معتادین اگه ازت آزمایش بگیرن اینقدر نت خونت بالاست که باید بستری بشی
اجازه خانوم اجاااااااااازه مامانمون نمیدونه اگه ما نیایم نت که نمیتونیم با شما معلم خوب وبچه های دیگه آشنا بشیم
اجازه ما شمارو خیلی دوس دارییییییییییم

عجب!
علیک سلام خانم!

منم خوشحالم!

خب مامانتون راست میگن هر کاری اندازه اش خوبه. حتی نت اومدنبهتره به حرفهای مامانت گوش بدی!

منم دوست دارم و برات آرزوی موفقیت می کنم.

پارسبانو دوشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 11:41 ب.ظ http://taranomeshgh.blogsky.com

چه مسافرت فشرده ای بوده!!البته منم به همراه خانواده مسافرت های کوتاه یه روزه به شهرهای مختلف از جمله یاسوج داشتیم...

بله برنامه ی فشرده ای بود.
من موافق مسافرتم در کل و خیلی دوست دارم.
تا بحال یاسوج نرفتم. بهتون خوش بگذره.

حسین دوشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 10:06 ب.ظ http://flynn.persianblog.ir/

چقدر اتفاق
زیارتتون قبول انشاالله



بله اتفاقای زیادی بودن تقریباً!

ممنونم. قسمت شما بشه.

بسامه دوشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 08:29 ب.ظ

تایید هویت؟
عدم اعتیاد؟
اووووووووووووو
کار خوبی کردین رفتین قم.. ما هم انشالله ماه اینده با بابا می ریم چون من کلاس عملی دارم باید حضور فعال داشته باشم سرکلاس...
به به بچه ها واقعا انرژی میدن...



همون اووووووووووووووو.

ممنون.
اما خیلی شلوغ بود!
جای منم خالی کن امیدوارم بهتون خوش بگذره.

بله واقعاً انرژی می دن! اما گاهی هم می گیرن!!

javad دوشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 06:18 ب.ظ http://sankhast.mihanblog.com

سلام اگر مایل به تبادل لینک هستید من را با عنوان بچه های سنخواست لینک کنید خبرش رو بدین تا من هم شما را لینک کنم
با تشکر از وبلاگ خوبتان



امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.