دلانه های بارانی
دلانه های بارانی

دلانه های بارانی

ماجرای سفر(1)

سلام به همه. 

 

خب می خوام ماجرای مسافرتمون رو تعریف کنم.از الان اگه خیلی طولانی میشه معذرت می خوام! 

 

ماجرا از اونجا شروع شد که دلم زیارت می خواست و توی جشن روز معلم گفتن قرعه کشی می کنیم برای 20 نفر همکار برن زیارت!کلی دلم می خواست که جز اون چند نفر باشم فقط و فقط به خاطر زیارت.!!!! رفت و قرعه کشی نتیجه اش مشخص نشد.اما یه روز که خیلی دلم گرفته بود و اوضاع و احوالم در هم بود! یه پیامک تبلیغاتی اومد که مربوط به کاروانی بود که توی شهر فعاله و منم تا حدودی میشناختم مسئولش رو.به مادرجان گفتم آمار بگیر بریم مشهد!گفت:الان جور نمیشه .عروسی در پیشه و کلی دنگ و فنگ داریم و کلی کار. 

- حالا شما بپرس ببین تاریخش کی هست؟ چه جوریه؟ 

خلاصه مادرجان به واسطه ی آشنایی با مسئول کاروان پرس و جو کردن و گفتن 5روزه - هتل شهریار-29 خردادحرکت از کرج 

من کلی  گفتم خب میگفتی 2نفر بنویس 

مامانم  

دختر جان عروسی در پیشه. 

(آخه ایشالا عروسی شما ها - 23 عروسی داداش جان بود) گفتم دقیقا هفته ی بعد عروسی هست حرکت.کارهامونم تمام میشه تا اون وقت و هیچ مشکلی نیست.تازه من شما رو ثبت نام میکنم نگران فلوسشم نباش!) 

خلاصه مادرجان رو راضی کردم و اینجوری شد که ثبت نام کردیم.دیگه از ساعت حرکت و اینا چیزی نپرسیدیم تا دقیقا روز29 خرداد! 

بعد ساعت 9 و ربع 29خرداد کرج رو به مقصد مشهد مقدس ترک کردیم.(امیدوارم قسمت و روزی شما دوستان خوبم و تمام مشتاقان بشه) 

توی کوپه ی ما 5 نفر بودیم .من و مامان و سه تا خانم دیگه تقریبا هم سن و سال مامان. خلاصه تا یخهامون وا بشه موقع خواب بود و من پریدم طبقه بالای بالا (هم راحته - هم خنک تره(آخه پنجره باز بود و نسیم خنکی می وزید) و کلا من همیشه دوست دارم توی اوج! باشم) بعدش خانم مسئول گفت اگه دوست دارین شما 5 نفر توی هتل هم یه سوئیت دستتون باشه. که خانمها موافقت کردن. 

خلاصه مسیر رفت به تعریف از نوه ها و بچه های کوچیک خانمهای همراه گذشت. 

اولین ماجرای جالب این بود: 

وقت نماز 

 

من به خیال خودم جای راحت رو انتخاب کردم اما چون خانمها گرمایی بودن و لای در کوپه رو باز گذاشته بودن - من با ذهن بیدار!خوابیدم.گذشته از توقفهای زیاد قطار یهو شنیدم که مسئول قطاره میگه: نماز - نماز 20 دقیقه. 

سرم رو بلند کردم و دیدم خانمها خوابن و یکیشون یه تکونهایی می خوره.توی شک و تردید بودم که بیدارشون کنم یا نه که خودم با بطری آبی که همراهم بود وضوم رو گرفتم و اومدم پائین که مادرجان رو بیدار کنم که خانم ع (همون خانمی که تکون می خورد و معلوم بود بیداره) سرش رو بلند کرد و گفت : مگه اذونه؟ 

- گفتم 20 دقیقه وقت نمازه که 3 دقیقه اش گذشته. 

گفت: مگه نگفتن 20 دقیقه مونده به اذان! 

- نه بابا برای نماز خوندن نگه داشته !خلاصه خارج شدن این حرف از دهان من همان و همزمان بیرون آمدن خانومها از تخت همان! خلاصه فکر کنین من بین خانومها و تختها وسط راهروی کوپه گیر کرده بودم! توی اون لحظه هم از عکس العمل همزمان خانومها خنده ام گرفته بود و همینجوری می خندیدم و خدا رو شکر خانمها خوابالود بودن و خواسشون به من نبود و الا می گفتن این دختره یه چیزیش میشه ها!کله ی صبح داره میخنده!!!!

نظرات 4 + ارسال نظر
حسین چهارشنبه 5 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 09:58 ق.ظ http://varonegi.persianblog.ir/

بریم برای قسمت دوم

بسامه سه‌شنبه 4 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 10:19 ب.ظ


نامرد رو نکرده بودی عروسی داداش جانه.... خوب تعریف می کردی خوب... ای بدجنس کنس...
وای مشهد.. خوش به حالت... من که قسمت نشده برم...
اتفاقا من می خوام بپرسم دقیقا روز بیست و سوم چه اتفاقی افتاد...

تبصره:
شما همیشه تو اوجی...


اصلا فرصتی نبود به اون شکل که همش در حال بدو بدو و ردیف کردن و برنامه چیدن بودم و هر از چندگاهی هم یر می زدم به نت.

بسامه من بدجنسم؟

ایشالا قسمتت بشه با مردخانه ات بری عزیزم.

شاید بیام تعریف کنم

پاسخ تبصره:
موتوشکرم.شما به من لطف دارین.

ارکیده سه‌شنبه 4 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 11:39 ق.ظ

آخی چه جالب همیشه وقت نماز قطار که وای میسته
من خیلی دوس دارم
البته قبلش میرم دسشویی قطار ووضو میگیرم که وقتم تو صف هدر نشه بعدم که کلی باد میاد وصفا داره
آخ خوش بحالت مریم جون کاش منم برم خیلی هوس کردم
راستی یه قرار بزار بیا لا اقل ببینیمت سوغاتیمونو بگیریم خب
اجازه خانوم به این حسین گفتم شمارو بیاره ها میگه شما نمیاد
اجازه خانوم خب یه قرار بزاریم همو ببینیم دیگه

بله جالب بود و جالبتر اینکه موقع برگشت مامور قطار دلش نیومد کسی رو بیدار کنه! و همه خواب موندند!

نه اینکه هزار بار توقف کرد منم گفتم ولش کن خودم همینجا وضو میگیرم و راحت!

ایشالا قسمتت بشه عزیزم منم دعا کنی. :)

قرار؟
حالا همینجوری همو میبینیم تا بعد.

زینب سه‌شنبه 4 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 11:06 ق.ظ http://khaterehaye20.blogsky.com/



کلی خندیدم ! چقدر این خانومای خابالود تصویر بامزه ای رو خلق کرده بودن !

دلم می خواست اونجا بودم بهشون میخندیدم !

ولی خداییش تو قطار خوابیدن خیلی سخته !
با اینکه خیلی دوسش دارم...ولی کلا وسیله سختیه...! البته بازم از اتوبوس بهتره !

اوه سلام !

سلام.

ممنون از شما

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.