دلانه های بارانی
دلانه های بارانی

دلانه های بارانی

سفرنامه(2)

خلاصه ساعت 10 و نیم صبح 30خرداد ماه به مشهد رسیدیم. 

 

ماشین ما رو برد سمت هتل و اونجا بعد از انجام کارهای پذیرش (فرم پر کردن و این حرفها) حدود 12 داخل اتاقمون بودیم به همراه همون خانمها که به اختصار خانم ع - خانم ف و خانم م صداشون میکنیم . 

خانم ع شد مسئول اتاق (به اسم ایشون فیش ورود زدن.) منتها موقع تحویل کلید گفتن که برید طبقه دو سوئیت 210 که ورودیش با205 مشترکه بعدش جدا میشه. 

آسانسور چون 4 نفره بود من گفتم شما برید طبقه دو من از پله میام. 

رفتم بالا دیدم خانمها حیرون ایستادن وسط سالن و میگن اینجا که 210 نداره! 

رفتم جلو و گفتم قرار شد ورودی 205 رو طی کنیم بعدش 210 هست.خلاصه رفتیم و گفتم اینم اطاقمون. 

کلید اتاق هم از این حالتها بود که باید روی جاکلیدی قرار بگیره تا چراغها روشن بشه. خانمها میگن اینجا که تاریکه! بریم اتاقمونو عوض کنیم.هم تاریکه هم تختش کمه هم کولر نداره! 

گفتم صبر کنین ببینم اینجا چه خبره. 

کلید کولر رو پیدا کردم و کلید هم جای خودش قرار گرفت و اتاق روشن شد. بعدشم رسیدیم به تختها که گفتم این داحتی ها تخت تاشو هستن و من روی همین می خوابم.پس حله دیگه؟ 

وقتی خیالشون راحت شد که همه چی درسته شروع به نوبت گذاشتن برای حمام کردن و من حدس زدم که آخرین نفر من خواهم بود.! داشتم فکر میکردم اوقات شرعی مشهد از تهران جلوتره و چطور بفهمم که کی اذانه که تلویزیون رو روشن کردم و دیدم شبکه استانی نوشته که اذان 12 و 20 دقیفه است. 

داشتم حساب میکردم که اول برم حرم و نماز جماعت بخونم و یه سلامی به آقا بکنم و برگردم برم حمام و از طرفی دلم می خواست مرتب و تمیز و بدون غبار راه برم زیارت که خانمها گفتن با این اوصاف به نماز جماعت نمیرسیم بذارین بعد ناهار بریم زیارت و این شد که دلم تا حدی آروم شد که اونجوری که دلم میخواد می رم زیارت. 

بعد ناهار گفتم خب خانومها میاین بریم؟ 

- حالا یه استراحتی بکنیم یه چایی بخوریم بعدش. 

من که کم طاقت.گفتم : پس من میرم.و مادرجان هم با من راهی شد.خلاصه همه ی شما و کسانی که التماس دعا گفته بودن رو یاد کردم و به آقاگفتم همه رو خودت بطلب که بیان حرفهاشونو مستقیم بهت بگن. 

توی این فاصله فهمیدم که همکارایی که اسمشون توی قرعه کشی درآمده هم توی هتل مان! و من کلی ذوق کردم که  خدا طوری برنامه ها رو چید که تریبا توی همون ایام و توی همون شرایط منم برم زیارت و فکر نکنم که اونا چطور رفتن و چی شد و اینا. 

ممنونتم خدا. 

 

بعد از نماز و زیارت و اینا برای شام برگشتیم هتل که بعدشم بریم و حرم بمونیم. 

خانمها توی اتاق بودن و ماجرای جالب بعدی این بود: 

 

2

 

پاگشا 

 

از آنجائیکه خانمهای همراه ما بسی چای خور بودن توی اون موقعیت رفتن سراغ آبجوش گرفتن برای چای که بهشون گفته بودن برید از کافی شاپ تهیه کنین. 

خانم ف هم که خوب دقت نکرده بود برمیگرده میگه الان چه وقت پاگشائه؟ 

 

یعنی برای من که تعریف می کرد داشتم از خنده غش میکردم. 

گفت چجوری باید بریم پاگشا؟ 

گفتم : چی؟ 

تعریف کرد که گفتن برو پاگشا آبجوش بگیر. 

من در اون لحظه       

گفتم کافی شاپ منظورش چایخونه یا همون قهوه خونه ی خودمونه.طبقه پائین باید باشه احتمالا. 

این حرف من همان و خنده ی خانمها و اینکه چقدر فکر کردن که پاگشا چه ربطی به آبجوش داره همان!!!  

نظرات 3 + ارسال نظر
حسین چهارشنبه 5 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 09:53 ب.ظ http://varonegi.persianblog.ir/

اون که صد در صد پا قدمتون عالیه اما حتما خبرایی هست که من و شما در جریانش نیستیم[



ممنونم از لطف شما.

نه بابا هیچ خبری نیست! باور کنید

حسین چهارشنبه 5 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 10:09 ق.ظ http://varonegi.persianblog.ir/

پس مرحله اول سفر خوب بوده طاهرا.
خدا رو شکر ایشالا همیشه به گردش و شادی.
دقت کردین چند روزیه هر جایی که شما هستین حرف از پاگشا و خواستگاریه به گمانم کائنات براتون نقشه کشیده

خدا رو شکر کلا خوب بود.

ممنونم ایشالا نصیب شما.

از بس پاقدمم خوبه

ای بابا!
من الان چی بگم؟

ارکیده سه‌شنبه 4 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 04:09 ب.ظ

خیلی جالب بود منم کلی خندیدم خانوم معلم
اجازه خانوم منم همیشه میرم پاگشا وآب جوش میگیرم
تازه با دوستامم میرم پاگشا
راستی چرا شما با ما نمیان پاگشا...!!؟؟

خیلی جالب بود خدائیش.
اگه بدونی من این چند روز چقدر خندیدم.با خودم گفتم خدا این بنده هاش رو فرستاده روح و روان من رو شاد کنن!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.