دلانه های بارانی
دلانه های بارانی

دلانه های بارانی

سفرنامه(3)

خب روز اول به این ترتیب سپری شد و ما شب را در حرم آقا ماندیم تا صبح. 

صبح بعد نماز مادرجانم گفت: بریم رواق امام خمینی برای دعای ندبه. 

 من که تا صبح بیدار بودم و آخ نگفتم الان انگار گیج خواب بودم.یعنی گیج گیج گیج. 

خلاصه با خودم گفتم میرم میشینم آخرش اینه که خوابم میبره و اونجام که رواقه و حرم نیست! رفتیم و نشستیم و زیارت وارث و اینا خوندن و یواش یواش چشمام گرم می شدن که سرم رو گذاشتم روی زانوام که کمی از خستگی چشام کم بشه.مادرجان هی میگه: سرتو بذار روی پام بخواب!سرتو بذار روی پام بخواب! 

در همین حین من خوابم برد و چنان ولو شدم وسط که خودم جا خوردم! 

خلاصه خودم رو جمع و جور کردم که دوباره همان برنامه تکرار شد و دیگه مادرجان طاقت نیاورد و گفت : 

پاشو بریم بخواب بچه. تا حالا توی رواق ندبه نخوندم مگه نشده؟آخر تو مریضض میشی حرف هم گوش نمیدی.از من اصرار که نه بمون گوش میدیم بعد میریم و از اون انکار! 

خلاصه رفتیم خونه (هتل) و من یه دل سیر خوابیدم اونم تا 9 صبح (از 5.5 تا 9) انگار خیلی بهم چسبید. 

بیدار شدم دیدم خانمهای اتاق با سر و صدا اتاق را ترک کرده اند و اثری از مادرجان هم نیست.هر چی هم گوشیش رو میگیرم جواب نمیده.حوصله نداشتم تنها برم صبحانه بخورم! از خیر خوردن صبحانه گذشتم و رفتم حاضر شدم و رفتم حرم. 

تا حالا تنها نرفته بودم و اصلا یه جوری بود.خلاصه رفتم و یه دل سیر زیارت کردم و از طرف دوستانم هم زیارت کردم و رفتم توی صحن نشستم و کلی با آقا حرف زدم.بعدش دوباره رفتم داخل حرم و موقع ظهر کمی خلوت بود و داشتم میگفتم به آقا: دوری نزدیکتر بیا می خواهم ببوسمت! 

که یه جورایی انگار هلم دادن سمت ضریح و یه کوچولو دستم رسید و دوباره به عقب برگشتم! 

خلاصه نماز ظهر و عصرم رو هم خوندم و گفتم حالا وقتشه که مادرجان رو پیدا کنم. 

اومدم بیرون و شماره مامان جان را گرفتم و اینبار جواب داد. 

گفتم : کجایی؟ 

- همون جایی که دیشب نشستیم برای نماز جماعت (توی ایوون طلا) داشتم اطرافم رو نگاه می کردم که مامان گفت: بانو و دست تکون داد و به این ترتیب به کنار مادرجان رفتم و نشستم. 

در این فرصت مادرجان تا چشم من رو دور دیده بود (من مخالف خرید کردن زیاد هستم) کلی خرید کرده بود. و بهم نشون داد که اینا رو خریدم! 

برگشتیم و عصر رفتیم بازارچه ای که همیشه قیمتهاش مناسبه و چیزهای جالبی هم داره. 

خلاصه چند جایی قیمت نبات و زعفرون گرفتیم تا به یه مغازه که فروشنده اش یه آقای جوان بود رسیدیم.دیدیم قیمتهاش مناسبه و من به مادرجان گفتم این که خوب داره میگه بیا خریدت رو انجام بده بریم به حرم برسیم. 

خلاصه مادرجان مشغول شد به شمارش که چندتا نبات میخواد و چندتا زعفرون و چقدر ادویه و ... 

فروشنده هم محو تماشا و اینکه ما خریداریم یا نه! 

میگه : ببخشید نبات میخواهید؟ 

-بله اجازه بدین داریم حساب میکنیم 

-خواهش میکنم. 

خلاصه آمارمون که معلوم شد گفتم اینقدر فلان و فلان. 

حالا فکر کنین من مشغول حساب کتاب که چقدر میشه  

یارو مشغول جمع و جور و محو تماشا 

3 

که یه سری خریدها رو جمع کردی و گفتم چقدر شد؟ 

- باید میگفت 40 تومن میگه 25 تومن. 

- مطمئنین؟درست حساب کردین؟ 

- بله دیگه. گفتم خب تخفیفش چقدر؟ 

- قیمتهای ما مقطوعه و جای چونه نداره 

- حالا آخرش چی؟ 

در این حین مادرجان چند قلم جنس دیگه اضافه کرد که  

من گفتم حسابتون اشتباهه . میشه 40 تومن حالا چقدرش تخفیف 

- نه خب تخفیف نداره 

- خب من که نمیگفتم الان 15 تومن تخفیف خدائی گرفته بودم 

این حرف یخش رو باز کرده میگه از یزد آمدین؟ من با مادر جان تات صحبت میکردم و او فکر کرده بود یزدی هستیم 

گفتم نه. 

نزدیک کرج هستیم 

- دانشجو هستین؟ 

- نه خیر درسم تمام شده 

- چی خوندیدن؟ 

- دیگه داشتم عصبانی میشدم و مادرجان هم مشغول اضافه کردن ادویه و فلفل به خریدها. 

- مدیریت خوندم. 

- 24 سالتون که بیشتر نیست 

- بله؟ 

- 24 سالتون که بیشتر نیست؟ 

-  خیلی وقته 24 رو رد کردم. 

- اصلا بهتون نمیاد 

- دیگه نزدیک بود خریدها رو هم بذارم و بیام بیرون. 

مامان اشاره کرد که چش شده این پسره 

- شانه ای بالا انداختم و گفتم هیچی به سرش زده. 

خودم رو زدم به اون راه که حواسم نیست به حرفهات و اونم مشغول کارهای خودش شد(بسته بندی سفارشات مامان) 

- حساب کردیم و داشتم خریدها رو جابا میکردم که میگه: 

اصلا بهتون نمیاد بیشتر از 24 باشین.اصلا 

 

خیلی خودم رو نگه داشتم که بهش یه چیزی نگم. 

اومدیم بیرون مادرجان میگه : کم مونده بود ازت خواستگاری کنه ها! 

من :      

خب دیگه شما هم بسی به آرزوتون میرسیدین! 

- مشهد که خیلی دوره! 

-  مامان جان هنوز که من نرفتم! تازه این یه چیزیش می شد بند کرده بود به سن و سال من! ولش کن دیگه.  

 

و برای اینکه گیر این بازرسی نیفتیم رفتیم خریدامونو گذاشتیم خونه و برگشتیم حرم. 

 

روز دوم هم سپری شد به سرعت برق و باد.

نظرات 6 + ارسال نظر
حسین پنج‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 11:38 ب.ظ http://varonegi.persianblog.ir/

کلا اساس همه کارهاش غافلگیریه

چی بگم والا.

پس منتظر هستیم که غافلگیر شویم!!

حسین پنج‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 04:54 ب.ظ http://varonegi.persianblog.ir/

من کنجام تبله؟!!!!!!
ارکیده خودش صد بار یک کلاس رو میفته اجازه خانم کلی هم از من بزرگتره
کائنات میخواد سورپرایزتون کنه


عجب از دست شما دو تا!

کائنات غافلگیری هم بلده آیا؟

ارکیده پنج‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 09:03 ق.ظ

اجازه آدرس بده با حسین بریم چشاشو در بیاریم
چه معنی داره از خانوم معلم ما سوال کنه والا به خدا
اجازه زیارتتون قبول پس دستتون رسید چه خوب
اجازه این ماموراش نیومدن بهتون بگن بلند شو نخواب آخه خیلی بدجنسن کافیه سرتو بزاری زمین فوری میان بالا سرت
اجازه ما داریم همه خاطراتتونو تو ذهنمون تصور میکنیما
ایشالا خودمون میریم به زودی وبراتون تعریف میکنیم
اجازه به قول حسین تنبله بریم برا قسمت چهارم


حالا این بار ببخشیدش!

حالا یه چیزی گفته دیگه بیچاره

آره دیگه این بار رسید.من زیاد اصراری به اینکه دستم برسه ندارم.معمولا میرم و زیارتنامه می خونم و از دور سلام می دم.بشه و راه باز باشه میرم جلو و الا عمرا من هل بدم و برم جلو.

نه نیومدن خب سرم به زانوم بود دیگه معلوم نبود که دارم می خوابم

ممنونم که اینطور پی گیرین.

ایشالا به زودی بری و منم دعا کنی زیاد

نگو حسین تنبله!آدم به همکلاسیش باید احترام بذاره!
حتی اگه تنبل باشه

پسرک پنج‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 12:53 ق.ظ

عجب... همه ی سفر یک طرف، این ماجرای جناب مغازه دار، یک طرف!



خدائیش بساطی بود.

ممنونم از شما.

حسین چهارشنبه 5 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 09:58 ب.ظ http://varonegi.persianblog.ir/

من که میگم کائنات براتون نقشه داره شما باور نمی کنید



چی بگم والا. ما که اثری نمی بینیم از نقشه و اینا

بسامه چهارشنبه 5 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 09:27 ب.ظ

یعنی واقعا به تو نمیاد 24 باشی؟
خوب حتما نمیاد دیگه... بچه داشته به چشم مشتری نگات می کرده... حالا جدی 24 بهت می خوره یا نه؟؟؟ چند وقته 24 رو رد کردی؟


در ضمن
شما می خواستی کی رو ببوسی احیانا؟؟؟ اقا دوری بیا نزدیکتر می خوام ببوسمت؟؟ عایا جدی؟ این حرفه تو می زنی؟ این پاسخه تو به اقا میدی؟ عقل تو کله تو نیست؟ دل اقا نازک نیست؟ روحیه زن اقا حساس نیست؟ واسه چی می خوای ببوسیش؟


گویا که نمی آید شدید!
من نمی دونم.در هر حال نزدیک بود بزنم بترکونمش

خب دیگه این شعره یهو به ذهنم اومد!کلی هم جواب داد!شما بر ما ببخشایید

زن آقا؟
چرا قضیه رو ناموسیش می کنی؟


امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.