دلانه های بارانی
دلانه های بارانی

دلانه های بارانی

سفر نوشت (2)

رسیدیم به اینکه قرار شد ساعت 11:30 توی لابی جمع بشیم. 

بعد از آماده شدن و کمی مرتب کردن خودمون باتفاق هم کاروانیها و مدیر و حاج آقا حرکت کردیم.در طی مسیر آقای مدیر از اینکه حواسمون باشه که کدام خیابان منتهی به هتل هست و اینکه اوقات نماز پنجگانه اذان و نماز برگزار میشه و بعد از هر نماز هم نماز میت خوانده میشه و ساعات زیارت روضه رضوان برای خانمها و درهای ورودی مختص بانوان توضیحاتی دادند. 

لحظه های خاصی بودند که قلم توان نوشتن ندارد.دل توی دلم نبود.داشتم فکر می کردم که این منم - خودِ خودِ خودم که دارم میرم حرم نبوی.یاد این افتادم که چقدر استرس داشتم که بالاخره می رسم یا نه.چقدر فکرم مشغول بود که چی میشه. 

الان من اونجا بودم.همراه یه کاروان مشتاق و علاقمند با هر شغل و تیپ و تفکر.فکر اینکه دارم به بارگاهی میرم که یه آقای مهربون یه طرف و 4تا آقای مهربون سمت دیگش و یه خانوم مهربون که دختر اون آقا و مادر 4تا آقای دیگست همه اونجان.یه حس شوق و ذوق و پرواز و سبکی به آدم میداد.حسی که قابل توصیف نیست. 

خلاصه دسته جمعی به ائمه بقیع و پیامبر مهربان سلام دادیم و زیارت خواندیم ؛ قرار شد که آقایان به سمت ورودی مسجد النبی جهت اقامه ی نماز ظهر بروند و آقای مدیر هم خانمها را به سمت ورودی بانوان که به نوعی دورترین موقعیت ورودی محسوب میشد بردند.قرار شد بعد از اقامه ی نماز ظهر دوباره آقای مدیر جلوی درب ورودی بانوان منتظر باشند تا دسته جمعی به هتل برگردیم که هم مسیر را خوب یاد بگیریم و هم روز اول و زیارت اول در کنار هم باشیم. 

لحظه ی ورود به مسجدالنبی هم خاص و قشنگ بود و اولین ورودم از باب شماره 29 (باب علی ابن ابیطالب) برام پر از حس قشنگی بود.به یاد همه ی دوستان و آشنایان بودم و خواستم که نصیبشان شود تجربه ی این حس قشنگ. 

نماز تهیت خواندیم و وقت اذان شد.چقدر خوب و قشنگ بود اذان مدینه و چقدر بغض آآور که نام جانشین پیامبر - اویی که یاور بود و بهترین بر زبان نمی امد... 

بعد از اذان حدود 20 دقیقه فاصله تا اقامه نماز بود و نمازگذاران مشغول نماز نافله می شدند.بعد از اقامه نماز شروع شد و بخاطر اینکه وحدت مسلمین نشان داده شود ما هم قرار شد با آنها نماز را به جماعت اقامه کنیم.ا 

آرامش حین نمازشان برایم جالب بود. 

خلاصه که نماز اقامه شد و بعد نماز میت و بعد باتفاق خانمهایی که همراهمان بودند به سمت خروجی و جایی که آقای مدیر منتظر بودند حرکت کردیم. 

خلاصه که روز اول پر از حسهای قشنگ و پروانه ای و ناز بود. 

به هتل برگشتیم و ناهار را صرف کردیم و برای استراحت به اتاقمان رفتیم.از شب قبل خوابی درست و حسابی نداشتیم و خلاصه که با دراز کشیدن روی تخت - خوابم برد. 

بعد مدتی که چشم باز کردم دیدم توی اتاف تنهام و مامان و بابا هیچکدام نیستند. وضو گرفتم لباسهایی که تعویض کرده بودم را شستم و دیدم نزدیک وقت اذان است.کارت هتل را در جیب داشتم گفتم من هم بروم به نماز و زیارت برسم.شاید آنجا مامن را دیدم.نه که چه فرقی می کند برای خودم بروم بیرون (بچه که نیستم) 

خلاه شال و کلاه کردم و گوشی جان را هم که شارژ شده بود برداشتم و راه افتادم.دقیقا به ورودی اصلی که رسیدم دای اذان بلند شد و من با دیدن خیل جمعیت ترجیح دادم از کنار دیوار و نرده ها به سمت ورودی خانمها بروم.روبروی بقیع که بودم منظره ی مسجدالنبی از پشت نرده ها برام جالب بود.لحظه ای تامل کردم و عکس گرفتم که صدایی از پشت سر گفت: الان موقع عکس انداختنه؟ 

آقا برای لحظاتی خیلی ترسیدم که کی می تونه باشه و خلاصه بدون توجه به پشت سرم گامهای بلندی برداشتم و به نوعی به سمت ورودی خانمها فرار کردم (ترسو هم خودتونید) 

خلاصه نماز را خواندیم و به نیابت تمام کسانی که میشناسم و نمیشناسم و خلاصه حقی به گردنم داشتند نماز زیارت خواندم و به سمت هتل راه افتادم و اصلا هم هیچ خانم آشنایی ندیدم. 

رفتم سمت اتاقمون و دیدم هنوز خبری از مادرجان و پدرجان نیست.رفتم شامم را هم خوردم و اومدم توی اتاق که خبری از برو بچ اینور بگیرم که بابا و بعد از لحظاتی مامان هم آمدند.همین که با بچه ها کمی صحبت کردند.دوباره به سمت حرم رفتیم و قرار گذاشتیم که ساعت 11 جلوی درب 37 (همان در ورودی اصلی) بابا منتظرمان باشد. 

دوباره زیارت کردیم و از خانمها پرسیدیم که روضه رضوان چه وقت باز است و خلاصه گفتند که ساعت 11 باید باز باشد و وقتی دیدیم خبری نیست به سمت دیگر مسجد رفتیم و دیدیم خیل عظیمی از خانمها آنجا هستند و جهت تشرف به روضه ی رضوان منتظرند.صف ایرانی ها را گذاشته بودند آخرین صف!ما هم که به پدرجان قول حضور در ساعت 11 داده بودیم به سمت خروجی رفتیم و از مسجد خارج شدیم.بابا گفت که درب پشتی بقیع را کشف کرده که حضور خانمها هم بلامانع است و خلوت هم هست.با هم به آن طرف رفتیم و با آنکه نمایی از قبور ائمه و اشخاص مطرح پیدا نبود.غربتی عجیب از قبرستان بقیع بر عمق جان می نشست.با خیال راحت ایستادیم و زیارتنامه خواندیم و تا به هتل رفتیم ساعت 1شده بود!!! و من فقط و فقط 3ساعت عصر خوابیده بودم.قرار شد سحر بیدار شویم و به حرم برویم و اینگونه شب و روز اول حضور در مدینه به پایان رسید. 

انشاالله نصیب همه ی مشتاقان

نظرات 5 + ارسال نظر
حسین دوشنبه 28 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 08:02 ق.ظ

تگزاس بود خیالم راحت بود اینا تکریتی اند یک در میون تخته هاشون وارونه بسته شده

بابا جان! الان دیگه جوش نزن.
خدا رو شکر همه چی به خوبی گذشت.
اما
همه جا همه جور آدمی پیدا میشه

ارکیده یکشنبه 27 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 04:33 ب.ظ

اجازه خانوم حسین فکر کرده اونجا تگزاسه
تنها خوبی که دارن اینه که موقع نماز همه راه میوفتن به سمت مسجدالنبی فکر وذکرشون فقط نمازه نه چیزه دیگه فکر کنم امن ترین جا باشه که میشه تنها رفت بیرون
اجازه خانوم یه چیزی که جالب بود برای من این بود که وقتی نماز جماعت شروع میشه هر کی هر کجا هست همونجا وای میسته وبه امام جماعت مسجدالنبی اقتدا میکنه ونمازشو به اصطلاح به جماعت میخونه
من که کلی خندم میگرفت وقتی میدیدمشون وسط خیابون وکنار پیاده رو وهر جا که فکرشو کنی یه نفری یا دونفری اقتدا میکردن عجب جونورایی هستن این عربستانی ها والا به خدا

اتفاقا دغدغه شون بجاست.حرفایی بعدا شنیدم که . . .
اما حضور پیامبر و امامها یه نیرو و قوت قلبه.
شتابشون برای نماز جالب بود.و اینکه توجهی به اتصال صفوف و باطل کنندگی خواب هم عجیب بود.
واقعا آدمای عجیبی بودن.

خواهر طوفانی یکشنبه 27 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 02:53 ب.ظ http://www.firedance.persianblog.ir

سلام مریم جان :)
خواستم احازه بگیرم شما رو لینک کنم .
یه لحظه احساس کردم که قبلا قرار بود شما رو لینک کنم !
ازونجایی که بنده آلزایمر دارم اومدم نگاه کردم دیدم آره شما منو لینک کردین.
ببخشید دیگه دیر شد

علیک سلام خواهر جان!
خواهش میکنم عزیزم اشکال نداره پیش میاد.
اصلا هم بهش فکر نکن

ارکیده یکشنبه 27 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 09:19 ق.ظ

اجازه خانوم معلم مدینه شهر قشنگیه ولی یه غمی داره تو تموم یه هفته که ما بقیع بودیم یه بغضی تو گلومون بود که همش همراهمون بوداصن اینکه نتونستیم بریم قبرستان بقیع رو زیارت کنیم یا اینکه برای زیارت روضه رضوان اون معطلی ها و بلاهایی که سر ایرانی ها میارن همش درد آور بود وقت وداع هم که نگو انگار دلمو جا گذاشته بودم و داشتم میرفتم مکه
ولی اجازه خانوم مکه خیلی خوبه اصن آدم یه شادی ونشاط خاصی داره مخصوصا خونه خدارو که میبینی وااااااااای چه عظمتی داره
ایشالا خدا دوباره قسمت منو همه آرزو منداش کنه آمیییییییین

بله زیبایی و غریبی و غم غربت . . .
دیدی چقدر اذیت میکنن ایرانیها رو؟ الانم که دیگه روضه رضوان هم از پشت پرده است زیارتش و محراب و منبر رو جز چیزی که از بالا پیدا بود ندیدیم
منم همین حس آرامش رو توی بیت الله داشتم.میگفتم:خدایا آرومیی که اینجا توی دلمه، برام همیشگیش کن.اینجا الان خودم دارم مستقیم باهات حرف میزنم و بیواسطه.
وای ارکیده جون حس خیلی خاصی بود.
ایشالا قسمت همه ی مشتاقا بشه.
آمین

حسین یکشنبه 27 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 08:13 ق.ظ

چرا تنها رفتی؟
کارت خطرناک بود هر چند مثل عراق بمب گذاری نیست اما عربستانی ها از عراقی ها خیلی ناجورترن
اصلا عکس بگیری به اون فضول جه ربطی داره؟
منتظر قسمت بعدی هستم

خب مگه چیه؟ همش 150 متر فاصله بود با حرم.
)راستش کمی ترس داشتم اما دلم قرص بود به اینکه پیامبر و اءمه بقیع هستن و توکل به خدا
نترسونید منو.تازه میخوام عتبات هم تنها برم
وای واسه یه لحظه جا خوردم با خودم گفتم : خدایا! کمک نمیدونین با چه سرعتی رفتم سمت ورودی

سپاس از پیگیری شما

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.