دلانه های بارانی
دلانه های بارانی

دلانه های بارانی

سفر نوشت (3)

دارم فکر میکنم نوشتن خیلی با جزئیات - مخاطبم رو خسته می کنه. 

سعی میکنم فشرده و خلاصه تر تعریف کنم.  

 

صبح زود گوشیم زنگ خورد که بریم حرم (حدود 4) منم خاموشش کردم و گفتم یه کوچولو بخوابم.یهو دیدم مامان و بابا میگن : بانو جان! ساعت 4ونیم هم گذشته میای حرم؟یا ما بریم؟ 

 اِ چه زود نیم ساعت شد. 

خلاصه صبح به حرم رفتیم و بعد از نماز قرار بود دسته جمعی زیارت بخوانیم و آقایان به زیارت بقیع بروند.خلاصه بعد زیارت جمعی؛ آقایان باتفاق مدیر به سمت بقیع رفتن و خانمها هم به همراه معاون کاروان به سمت اون دبوارهای پشت بقیع.صبح خیلی شلوغ بود و ازدحام جمعیت تمرکز و دلچسبیی نمیگذاشت.(ما که شب قبل دل سیر زیارت کرده بودیم

خلاصه عصر جلسه ی فرهنگی بود و قرار گذاشتن برای زیارت دوره که فردا بعداز ظهر قرار بود انجام شود. امروز کلی دلم می خواست که روضه ی رضوان رو ببینم.با مامان قرار گذاشتیم بعد از شام که رفتیم بیرون دیگه با بابا قرار ساعت نذاریم که بتونیم بریم زیارت. 

خلاصه شب با هم اومدیم بیرون و برنامه رو به بابا گفتیم و خلاصه بابا هم کلی سفارش که مراقب خودتون باشید و اینا. رفتیم سمت ورودی خانمها و همینکه وارد مسجدالنبی شدیم.دیدم که خیل جمعیت به سویی در حرکته انگار که همه چیز آماده بود که ما بریم.خلاصه ما هم به اون طرف رفتیم و خلاصه به همراه جمعیت حرکت کردیم.رفتیم و رفتیم تا یه جایی به بعد ما هم رفته بودیم که باقی جمعیت به آرامش و انتظار خوانده شدند.یعنی یک خوان گذشته بودیم.همینطور مثل قطره ای در دریا در حرکت بودیم که دیدم رسیدیم به جایی پر ازدحام و عده ای به نماز و نگاه کردم دیدم از پشت پرده منبری پیداست.منتظر بودم که اون قسمت رو کامل ببینم اما دیدم که جمعیت حرکتی نداره و فقط بعضی افراد در حال حرکت به سمت خروجی هستند و فهمیدم آنجائیکه تا لحظات و دقایقی قبل آرزوی دیدنش را داشتم همینجاست. 

تعدادی از خانمهای کشور ترکیه در جلوی ما شروع به نماز کردن به این شکل که چند نفر حلقه ای انسانی تشکیل داده بودند و دو نفر در مرکز دایره به نماز که ازدحام جمعیت مانعی برای نماز نباشد.من و مامان هم به جمعشان پیوستیم و دست در دست هم هر نفر دو رکعت نماز خواندیم و با هم خوشحالی کردیم از اینکه توانستیم روضه ی رضوان را زیارت کنیم و به سمت بیرون حرکت کردیم.شوف و ذوقی که از یهو خوانده شدن به جائیکه آرزوشو داشتم قابل وصف نیست.فقط خیلی خوشحال بودم. 

 امیدوارم همه این حس رو تجربه کنند.

نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] چهارشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 05:57 ق.ظ

خب بعدش

واقعا جالبن؟

میگم خدمتتون

ایمان دوشنبه 28 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 10:04 ب.ظ http://bayda.blogsky.com

قبول باشه.
نورش - طعمش - آوازش
گاهی تو غوغای آدمها و روزها و خاطره ها و فکرها و بازارها گم میشه. اما این حس ناخودآگاه همیشه با آدم میمونه.

ممنون.

همه چیز اونجا متفاوته و همیشگی مثل یه نور که حتی توی تاریکی هم گم نمیشه شاید برای روشن کردن تاریکی کم باشه اما هست و نشانگره.

انشاالله نصیب همه ی مشتاقان

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.