دلانه های بارانی
دلانه های بارانی

دلانه های بارانی

سفر نوشت (5)

محرم شدیم و بعد از نماز مغرب و عشا در محل مقرر جمع شدیم. 

 

حاج آقا از تک تک مان پرسیدند که تلبیه را گفتید و خلاصه با هم و لبیک گویان حرکت کردیم به سمت خانه ی آرامش. 

حس و حال آن موقع را فقط کسی که تجربه اش را داشته باشد درک می کند و او هم نمی تواند در قالب کلمات بگنجاند. . . 

در صندلی پشتی من یک خانواده بودند (البته بعد از احرام خانمها و آقایان جدا از هم نشستند ) و به زبان دیگر یه خانم و دو تا  پسر بچه نشستند.همین که مستقر شدند حرفها و صحبتهای این دو برادر شروع شد. 

مادر با حالت عذرخواهانه: ببخشید تو رو خدا. اینا تا مکه سر شما رو درد میارن از بس حرف می زنن 

- نه خواهش میکنم. من هر روز با ۳۰ تا مثل اینا سرو کار دارم و یه جورایی این چند روزه دلم تنگشون بود. 

مادر بچه ها : مگه شما شاغلین؟ 

- بله.آموزگارم. 

-آخی بهتون نمیاد اصلا! خب پس عادت دارین.  

-  بله تقریباً عادت دارم.

خلاصه باهاشون دوست شدم.محمدرضا و مهدی.که از قضا مهدی کلاس دومی بود کلی با هم حرف زدیم و بعد هم که شام را آوردند.من و مهدی مسئول پخش کردن داخل اتوبوس شدیم.(مهدی از پدرش که جلوی اتوبوس بود می گرفت و من از مهدی و خلاصه شام را بین خانمهای اتوبوس پخش کردیم.منتها نه که اتوبوس زیاد تکان می خورد - هر دویمان بعدش افقی شدیم (یه کم حالمون بد شد) 

به نیمه های راه که رسیدیم برای تجدید وضو توقف کردیم و بعد از هواخوری و تجدید وضوی بعضی دوستان که خوابشان برده بود به راهمان ادامه دادیم.دوست داشتم که مسیر روشن می بود تا از لحظه لحظه ی راه رسیدن در ذهنم تصویر بسازم اما جاده بود و تا حدودی تاریکی . . . 

ساعت ۱و نیم روز پنجشنبه 17 بهمن ماه , به حرم امن الهی ؛ مکه ی مکرمه رسیدیم.شوق رسیدن توی تک تک سلولهای بدنم ریشه کرده بود و هر لحظه شکوفه ای سر بر می آورد از جنس نیاز و ذوق و خوشحالی. 

وارد هتل دارهادی شدیم. 

هتل بزرگ بود و مدیر ثابت به ما تبریک گفت و ورودمان را خوش آمد و کاروان ما در برج۱ هتل ساکن بود. 

حاج آقا که همراه ما بودند(توی یه ماشین بودیم) گفتند برای تجدید وضو و تحویل ساکهایمان (شب قبل ساکها به اینجا آورده شده بود) نیم ساعت وقت دارید و ساعت ۲ پائین باشید که به سمت بیت الله برویم. 

سریع کلید (کارت اتاقمان) را تحویل گرفتیم و به سمت اتاق رفتیم.موقع تحویل گرفتن چمدانها دیدیم که چمدانمان را شکسته اند و دیگر نمیتوان در آن بار زیادی قرار داد 

وقت و فرصتی برای هیچ کاری جز تجدید وضو نبود.سریع وسابل را جابجا کردیم و وضویی گرفتیم و به سمت لابی حرکت کردیم.تا باقی همسفران بیایند و حرکت کنیم ساعت ۲و ۱۵ دقیقه شد و من نگران بودم که آیا اعمالمان به موقع انجام می شود؟ 

چه اتفاقی می افتد و آیا به بارگاه معبود پذیرفته می شویم یا . . .

نظرات 4 + ارسال نظر
ارکیده یکشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 02:21 ب.ظ

منظورم وقتی چشمت به خونه خدا افتاد میخوام ببینم چه حسی داشتی؟؟

خب اون موقع حسم خیلی خیلی خاص بود.
حس سبکی
حس رسیدن به یه آرزو که منتظر ش بودی اما چون دور به نظر میرسید یه رویا بود که محقق شد.
حس
اینکه : خدایا بغلم کن.

ارکیده یکشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 09:01 ق.ظ

اجازه حاج خانوم ما هم وقتی رسیدیم مکه نیمه شب بود ولی مدیر کاروان گذاشت که اذان رو بگن نماز بخونیم بعد اعمالمونو انجام بدیم به خاطر همین ما یه دوسه ساعتی استراحت کردیم با همون لباس احرام خیلی جالب بود جالب تر موقعی بود که خونه خدارو دیدیم
زود بنویس ببینم حس وحال شما چطور بود...

حاج خانم نیستم بابا جان!
مدیرمون گفتند که هرکس میخواد بمونه بعد.مثلا همسفرای مسن موندن.اما ذوق رسیدن حس خواب برام نذاشته بود
حس و حالمو که گفتم

حسین شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 07:31 ب.ظ http://varonegi.persianblog.ir/

منم تو دوتا سفر عتبات مسدول پخش غذا بودم
یادش بخیر

وای من اونقدر کمک کردنای اینجوری رو دوست دارم.منتها معمولا آقایون این کار رو انجام میدن، اینجا هم پیش اومد من آرزو به دل نمونم
ایشالا بازم قسمتتون بشه

ملیحه شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 04:54 ب.ظ

زیارتون قبول. التماس دعا:)

ممنونم.
ایشالا قسمت شما.
:)

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.